۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

29- آشگال

شامو ديروقت خوردم. تا ظرف مرفا رو جمع و جور کردم نصف شب شد. برگشتم پاي کامپيوتر ديدم هنوز آنلاينه. سه چاهار ساعتي ميشد که آنلاين بود. رفتم تو ايميل قديميش. انگار يه هفته اي بود که سر نزده بود. رفتم فيس بوک. عکس هالووين گذاشته بود. عکس بدي بود. آرايش سرسري و قيافه ي خسته... چيزي دستگيرم نشد. زل زدم به چراغ روشنش، به اسمش، دوتا پنج حرفي. چش بود...؟ ساعت دو شد. گفتم جهنم، بخوابم. رفتم تو رختخواب. خوابم پريده بود. دست بردم تو لباسم. مخم کار نميکرد. هي کلنجار رفتم. نيم ساعت طول کشيد تا هورموناي لعنتي آزاد شن. چرتم گرفت، شايد يه ربع. دوباره پلکام باز شد. نشستم پاي کامپيوتر. ساعت محليشو نگاه کردم. صبح شده بود. يعني چيکار داشت ميکرد بعد اينهمه مدت...؟ منتظر کسي بود؟ اگه منتظر بود پس چرا آيدل نميشد؟ لابد با خونه داشت صحبت ميکرد... رفتم آدرساي خونواده ش رو پيدا کردم. به کانتکتام اضافه کردم. هيچکدوم آنلاين نبودن. يعني چيکار داشت ميکرد...؟ اگه همش داشت با يه نفر صحبت ميکرد چرا ديگه چراغشو روشن گذاشته بود؟ اينجوري هر کي ميومد لابد يه سيخي بهش ميزد که... نکنه منتظر من بود که چيزي بهش بگم؟ حالم بهم خورد. پاشدم بخوابم. چاهار شده بود. بارون گرفته بود با مه. کله مو از پنجره بيرون کردم و يه سيگار کشيدم. هر چند ديقه از تو رختخواب سرک ميکشيدم يه وقت بارون تموم نشده باشه. تا شيش يه بند باريد. بعدش خوابم برده بود. يه ساعت بعدش صداي در و همسايه بلند شد. کتريو گذاشتم رو گاز. تا جوش اومد يه چرت ديگه زده بودم. صبحونه خوردم. رفتم پاي کامپيوتر. مرورگر بدبختيو بازش کردم. رفته بود.

بقيه ش معلومه. ده ساعت کثافت مطلق، ادامه شم ده ساعت کثافت مطلقه. اصلن چرا بايد اينا رو مينوشتم... چرا بايد اينجا منتشرش ميکردم... حالم از اين نوشته بهم ميخوره. آشغال محضه.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

28- حساب کتاب

ميدوني اوضاع چطوريه اين روزا؟ اينجورياس که اگه موقع پاک کردن شيشه هاي پنجره اون لبه ي سيماني خورد بشه و من تعادلمو از دست بدم، همونطور که دارم سقوط ميکنم شروع ميکنم با خودم فکر کردن که ارزششو داره دستمو بگيرم به چارچوب پنجره يا نه. اين روزا خيلي وقت گذاشتم و فکر کردم تا اگه همچين چيزي پيش اومد ديگه خيلي معطل نکنم واسه تصميم گيري. ولي هنوز به نتيجه اي نرسيدم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

27- بارس نکن، گذاتو بحور!

اين متن دست به دست شده هر از گاهي از يکي از ايميلهام يا فيسبوکم سردرمياره که صداي سگ "واق واق" است نه "پارس" و اين ضربه ايست که عربها به ما زده اند! آخه هموطن عزيزم، که قربون اون ته مزه ي فاشيستيت برم الهي، کي ميخواي دست برداري از اين مبارزه ي بي معني و بي ثمر؟ لابد يه عده عرب هم هستند که فکر ميکنن توليد پنير "kiri" در فرانسه و فروش اون در بين اعراب دسيسه ي ايرانياس و ما داريم از ضربه اي که بهشون زديم لذت ميبريم! بعد اونوقت ايميل ميسازن و تاکيد ميکنن به همه بفرستين چون ايرانيا دارن اين پنير کي*ري رو به خوردمون ميدن و به ريش ما ميخندن!

بهتره مسائل گنده تر رو رها کنم و بچسبم به همين مورد فعلي. هانيه ي عزيز از منابع زبان شناسي تحقيق مختصري کرد که تا حد زيادي ميتونه توهم اين توطئه رو نقض کنه. من از يه روش ديگه ميخوام بحث کنم. فرض کنيم الان چند قرن پيشه و عربها تازه کشور مارو اشغال کردن. ما به مملکتمون ميگيم پارس، به زبونمون هم ميگيم پارسي. لابد براي صداي سگ هم اقلن يک واژه ي جا افتاده داريم که فرض کنيم همون واق واق باشه. به نظر شما چطور ممکنه عربها با هر روش نرم يا سختي که به ذهنتون ميرسه، مردم ما رو قانع کنن که يه واژه ي جا افتاده رو کنار بذارن و از اسم مملکت يا زبونشون براي اشاره کردن به صداي سگ استفاده کنن؟ مثل اينه که تو اين زمونه با شهر شيراز، که يکي از محبوبترين شهراس بين ايرانيا، دشمني داشته باشي و بخواي لغت "شيراز" رو بجاي مفهوم "اسهال" جا بندازي!!!

يه فرض ديگه. الان چند قرن پيشه. عربها از ايرانيها متنفرن. لحن حرف زدن ايرانيها واسشون قابل تحمل نيست. واسه همين، اصوات ايرانيها رو به صداي سگ تشبيه ميکنن و تو مملکت خودشون هرجا که صداي سگ ميشنون ميگن ببر اون صداي پارسي تو! لابد جونشون در مياد هر بار که حرف "پ" رو ادا ميکنن ولي در عوض دلشون خنک ميشه. اين کلمه بين عربا به راحتي رايج ميشه ولي نميتونه به همون سرعت و از همون اول وارد زبون فارسي بشه. سالها ميگذره و وقتي که ديگه مردم يادشون رفته ريشه ي اين کلمه چيه، بالاخره بين ايرانيها هم راهشو باز ميکنه. ايرانيا براشون خيلي جالبه که عربها به صداي سگ ميگن "بارس". ميگن چه بامزه س، شبيه اسم مملکتمون و زبونمونه! بيايد ما هم بجاي واق واق بگيم "پارس". مثال امروزيش چيه؟ عرض ميکنم. ما يواش يواش داريم عادت ميکنيم به هر چيز قلابي و بنجل بگيم "چيني" بس که جنساي چيني بهمون ضرر مالي زده تا حالا. فرض کنيم اين قضيه روز به روز هم رايج تر بشه تا جايي که به مرزهاي کشور چين برسه. آيا ممکنه اين کلمه و اين مفهوم وارد زبون چيني بشه؟!

سناريوهاي بعدي اينقدر مزخرف و خنده دارن که ترجيح ميدم وقتمو براشون تلف نکنم. البته گوش کامنت نيوشي دارم...

*رونوشت به هانيه

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

26- يک نيمه عاشقانه ي ناخواناي نوشتني

فعلن بنويسم تا ببينم به کجا ميرسد. نميدانم چه شد که خواستم فارسي بنويسم. چه شد که خواستم اينجا بنويسم. شايد چون قبلي ها را بي جواب گذاشتي. شايد چون نفهميدم که اصلن ميخواني يا نه. شايد من هم مثل تو کسي را ميخواهم که براي چند ثانيه هم که شده بخواهدم. مثل يک لايک که بالاي گودرم ببينم. مثل يک نگار خريدار و حريص که تو بر تنت حس کني و همان برايت کافي باشد. دو روز شد که گوشيت خاموش است. پس آمدي بالاخره. چطور توانستي؟ حتمن چشمهايت را بسته بودي، هان؟! از آزادي و انقلاب و بلوار که رد شدي چشمهايت بسته بود هان؟! آخر چطور ممکن است که اين پياده روها، اين ديوارها، اين درختها را نگاه کرده باشي؟ حتمن کوه هم نميخواهي بروي با اينکه آن خراب شده کوه دم دست ندارد و خيلي وقت است کوه نرفته اي.

دوست داشتم نگاهت ميکردم. در حد يک تصوير مجازي از توي حقيقي روي شبکيه ي چشمم. آن هم از دور. ولي نخواستي. شايد تو هم به اين تئوري فيزيک معتقدي که هيچ پديده اي را بدون تاثير گذاشتن بر آن نميشود مشاهده کرد.

امروز ردپايت را جستم. در آن کوچه پس کوچه ها که ديوارها و شيشه هايش شايد همين چند ساعت پيش تو را منعکس کرده بود، گشتم. روي يک صندوق پست با ماژيک سبز نوشته بود: اميدوار باش. زيرش هم "وي" کشيده بود. کاش کسي به من ميگفت که به خاطر "ما" اين کار را ميکني نه به خاطر "من".

رفتم و توي پارک نشستم. ممکن است زنگ بزني هر لحظه. پارک نشستنهايمان يادت هست؟ پيرمردهاي پارک هنوز هم همانطور هستند، بي مکان و زمان، منتظر رگي که ديگر يک روز حسابي تنگ شده باشد. عشاق هم بي مکان و آواره اند. فقط سنشان کمتر شده. من هم قاطي همانها نشستم، فقط نميدانم به کدامشان شبيه تر بودم. آواره بين ماندن و رفتن...

ميدانم که دلخوري، خيلي دلخوري. ولي من هم شکايت دارم. اگر از عالم و آدم شاکي بودم غمي نبود. ولي شکايت از تو را غير از خود تو پيش چه کسي ببرم؟... يادت هست گاه و بيگاه جزئياتي از لحظات مشترکمان را پيش ميکشيدي و حافظه ي ضعيفم را به رخم ميکشيدي و ربطش ميدادي به ضعف احساسات و غيره؟ بيخيال... فراموشش کن... فراموشش کن.

يادت هست آن سولوي لعنتي پيانو که زنگ موبايلت بود و هربار که صدايش ميامد انگار چيزي گلويمان را فشار ميداد؟ امروز باز شنيدمش.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

25- Pathetic Harmony

حالا ميفهمم. بعضي وقتا تا آدم سرش نياد واقعن نميتونه درک کنه. راديو فردا روشن بود و يه آهنگي از کامران هومن فک کنم پخش ميشد که يهو رفتم تو آهنگ و بغضم گرفت. از اين رفلکس خودم حسابي تعجب کردم. خيلي وقت بود که با آهنگاي پاپ "تيريپ ناله" هيچ صنمي نداشتم که هيچ، برام حکم آشغال هم پيدا کرده بودن. خودمو تو آينه نديدم ولي فک کنم قيافه ي بهت زده و چشماي خيسم ترکيب عجيبي درست کرده بود! اصلن برام مهم نبود که چه موسيقي بيربط و چه صداي مسخره اي دارم ميشنوم. مخم قفل شده بود روي چس ناله هاي حقارت بار عاشقانه. انگار يکي داشت باهام درد دل ميکرد. تا همين چند وقت پيش، چيزاي ديگه اي واسم "درد" بودن. آهنگ "شاين آن..." بود که داغونم ميکرد. به قول معروف "زندگي عاطفي"م قرص و محکم سر جاش بود. ميتونستم با بقيه ي درداي بشريت بسوزم. ولي انگار از وقتي که با مغز زمين خوردم ديگه حداقل تو زمينه ي موسيقي نميتونم گه زيادي بخورم. شايد مجبورم صبر کنم تا زمان همه چيو حل کنه جون عمه م...

کشف کردم! يکي از دلايل همه گير بودن موسيقي پاپ و درگير "کلام" بودن ايرانيا و فرار کردن از جنبه ي انتزاعي موسيقي رو کشف کردم. ايرانياي بينوا اونقدر لنگ همين دو سه قدم اول زندگين که اصلن نميرسن درداي عميقتري داشته باشن. همه مون دنبال محرکي هستيم که زخماي روحمون رو دوباره بشکافيم و اشکي باهاش بريزيم. دم دست ترين هاش هم همين خواننده هاي پاپ هستن که بيشترشون از ته دل که نه، واسه بازارگرمي ناله ميکنن. چطور ميشه انتظار داشت که اين جماعت مخشو با موسيقي بيکلام چندلايه، يا اشعار پيچيده خسته کنه؟ موسيقي هرچي روزمره تر و ملموس تر و شبيه تر به زندگي مردمش باشه مشتريشم بيشتره...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

24- Life of death becoming clearer

اين روزا بهتر زندگي ميکنم. بهتر زندگي ميکنم که يعني صبحها زود پا ميشم، کلاسهامو دودر نميکنم، تمرينها و پروژه هاي احمقانه رو هم. بيشتر غذا ميخورم و کمي وزنم اضافه شده. ولي مرگ رو خيلي خوب دارم لمس ميکنم اين روزها. احساس ميکنم فاصله ش روز به روز باهام کمتر ميشه. ميترسم فرصت خيلي کم باشه......
اولش يه نقطه بود. يه نقطه که نه، اندازه ي يه نخود مثلن، وسطاي سينه م، اون تو. هم درد داشت و هم ميسوخت. آخ از اين "حرف"... همين بود که هميشه حرف و حرافي دشمن خوني م بود... حرفهاي تلخ و بيرحم يه راست رفتن همونجا. کم کم آتيشي که ميسوخت درد رو تو خودش گم کرد. سينه م داغ ميشد و هربار وسعت داغي بيشتر. تنها مرهمي که پيدا کردم بيخيالي بود. وجودشو انکار ميکنم......
الان من تشکيل شده م از مغز، دهن، معده و کمي دم و دستگاه جنسي. انگار حوالي سينه م هيچ چيزي نيست. حتا همين الان هم که دارم راجع بهش حرف ميزنم، خون لخته شده ي لاي رد زخمها داره بخار ميکنه... مثل مرده اي که هنوز تنش گرمه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

23- Tought I'd something more to say

پدرم اهل حکايت و خاطره است. يکي از حکايتهايي که از بچگي تا به حال شايد 20 بار از او شنيده ام اين است که روزي پيرمردي از پسر جوانش سوالي کرد و پسر جوابش را داد. پيرمرد همان سوال را به فاصله ي چند ساعت، شايد هم چند روز تکرار کرد و باز هم جواب شنيد. بعد از چند بار تکرار کردن اين موقعيت، صبر جوان تمام شد و گفت مگر خرفت شدي و چند بار گفتم که و اين حرفها... پيرمرد هم گفت که ميخواسته امتحانش کند که چقدر قدرشناس اوست که تمام سوالهاي بچگيش را صدها بار با حوصله جواب داده...

پدرم سنش بالاست. خودش ميگويد پيرم... فکر ميکنم از دو سال پيش تا حالا معني يک کلمه ي انگليسي وارد شده به زبان ترکيه را بارها از من پرسيده، شايد بيست بار، و انگار يادش نميماند که قبلن هم همين را پرسيده است. من هربار با حوصله جواب داده ام و کامل تر از دفعه ي قبل. نميدانم به خاطر آن حکايت پندآموز است که اين کار را ميکنم يا چه. ولي ميدانم که از روي اجبار نيست. چيزي که ذهنم را درگير کرده اين است که اين کار را از عمد ميکند يا واقعن فراموش کرده است. که چه دردناک بايد باشد که کسي اينطور مخفيانه دنبال نشانه هاي مهم بودن، ارزشمند بودن، خواسته بودن بگردد. يعني من هم 50 سال بعد بايد عزيزانم را سوال پيچ کنم و با نگراني منتظر جواب باشم...؟


پ.ن: سعي ميکنم لحنهاي مختلف نوشتن رو امتحان کنم... سخته. ممکنه پستم بسوزه اينجوري... جم کن بابا فک کردي چه خبره...؟!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

22- Human Rights, small scale

پرده ي اول: پدرم تسبيح و قرآن به دست نشسته. ميگه: اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند... (بيش از50 بار) دوست دارم بهش بگم که اين روش موثري نيست و درستش چطوره ولي هي بيخيال ميشم... ميگم خب شايد اينطوري راحتتره، شايد اصلن همينجوري دوست داره، شايد اون که سي و چند سال سابقه ي کار تو آموزش پرورش داره با اين حرف من احساس تحقير و کوچيک شدن بکنه، اصلن اين کارش که آسيبي به من نميزنه، بهتره بذارم راحت باشه...

پرده ي دوم: پدرم نشسته، منم ميرم لم ميدم کنارش تا ميوه بخوريم. يهو زل ميزنه به موهام و ميگه: اين چيه چسبيده به موهات...؟ سرمو تو همون وضعيت نگه ميدارم و اجازه ميدم تا وارسي کنه. سعي ميکنه موهامو از هم تفکيک کنه، گاهي موهام کمي کشيده ميشه... يهو...
- آخخخ!!! موهامو چرا کندي؟؟؟!!!
- آخه سفيد بود...
- همين...؟؟؟ خب بود که بود! مگه موي سفيد بده؟!
- نه...! هنوز وقت اون نيست که تو سرت موي سفيد باشه...!
- (انفجار در سکوت...)

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

21- بيخیال...

وسط خوابيدنمون اگه يهو چشات رو يه نقطه اي قفل شد و خيالت پرواز کرد به دوردورا، تخمتم نباشه! شايد منم جاي ديگه اي باشم، شايد منم يهو غلت بزنم کنار و يه سيگار آتيش کنم...

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

20- زندگي مشترک

هيجان زده ام، استرس دارم، يه جور اشتياق توام با ترسه. مثل اينه که با عشق چندين ساله ت بخواي هم خونه بشي، ازدواج کني. معلوم نيست که زير يه سقف چه شرايطي ممکنه پيش بياد. رابطه اي که عالي بوده، به خاطر تداخل حريمها ديگه اون حالت سابق رو نداشته باشه. از اون سالي که دانشگاه قبول شدم فقط تابستون سال اول رو دو ماه تو خونه ي پدري بودم. بقيه ي وقتا هميشه مثل مهمون حداکثر 3،4 روز موندم و برگشتم. حالا قرار شده پدرم بياد تهران و اقلن يه 4،5 ماهي با من زندگي کنه. من ديگه اون آدم 18 ساله نيستم و ميترسم. هميشه دوست داشتم که فرصتي پيش بياد تا اقلن به خاطر اونهمه سال که هم پدر بود و هم مادر براي من، تشکري ازش کرده باشم و نشونش بدم که چقدر مديونشم. ولي حالا نگرانم...

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

19- گربه هاي ايراني گرسنه اند


فيلم "کسي از گربه هاي ايراني خبر نداره" رو ديدم و فهميدم چرا اينقدر چيزهاي "ايندي" مد شده! قبلن خيلي اظهار نظرهاي منفي درباره ش شنيده بودم که اَه اَه اين چيه قبادي ساخته و اينها... ولي ديدنش واجب بود و نشستيم به ديدنش. اولين حسي که فيلم در من ايجاد کرد اين بود که با خودم گفتم: "لعنت به تو جيمي هندريکس. به جهنم که تو بيست وهفت سالگي اوردوز کردي و مردي. ديگه به خاطر مردنت افسوس نميخورم. اقلن اون 27 سالو زندگي کردي..."
خب بعله فيلم شاهکار نيست. ولي به نظر من اون باري که رو دوشش هست رو به مقصد ميرسونه. ساخته شدن اين فيلم هم، مثل بقيه کارهاي مستند و کليپها و اجراهاي خصوصي و غيره، قدمي در راستاي تقلاي موسيقي زيرزميني ايرانه. اصلن اين فيلم براي سينما نيست بلکه براي موسيقيه. راهيه براي شنيده شدن صداي سرکوب شده ي بچه هاي موزيک باز ايران...
تا جايي که سواد من ميکشه ميتونم بگم که:
- داستان و فيلمنامه سرراست بود و پيچيدگي خاصي نداشت هرچند که نواقصي هم داشت. مثلن علت شتاب اين آدمها براي رفتن کمي نامفهوم بود.
- تصوير و صدا خوب بود.
- بعضي جاها، مخصوصن موقع اجراي موسيقي، تصاويري که از شهر پخش ميشد زائد ويا بي ربط به نظر ميرسيد هرچند که درک ليريک هاي انگليسي کمي برام مشکل بود.
- از يه ديدگاه ميشه گفت که فيلم فقط يک بازيگر داشت، حامد بهداد عالي بود.
الان نميتونم راک غربي رو تحمل کنم... دلم راک ايراني ميخواد...

پ.ن: يکي ميگفت اگه قبادي اينبارم فيلم کردي ساخته بود ديگه تماشا نميکردم!

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

18- دراي اسپل و اين حرفا...

اصلن فکرشو نميکردم نصف شبي اينجوري بشه! پنجره رو باز ميکنم و هواي لطيف و خنک و نم نم بارون ميخوره تو صورتم... انگار که دنيا رو بهم داده باشن! حالا ميتونم کاملن "راس" رو درک کنم... اونجا که ميگفت:
I'm learning to appreciate the smaller things in life, like the sound of a bird, the color of the sky…
و "جوئي" زد تو حالش که:
The sky is blue Ross, and I had se.ks yesterday!
املت ديشبي هم حتا اگه بهترين املت دنيا بود، تهش چيزي بيش از املت نبود! ... بهتره جاي اين حرفا برم يه چايي ديگه بريزم و جلوي پنجره نوش جان کنم تا دير نشده... والا...!

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

17- بگــــــا... 2

ميرم قلهک آزمايشم رو ميدم و ميام بيرون. اينم کلي معطلي داره. دو هفته بعد جوابش مياد. تا اون موقع بايد دعا کنم. هوا صافه، کوهها خودشونو نشون ميدن. کاش زودتر اومده بودم بيرون... شريعتي رو ميرم بالا. آروم و سنگين راه ميرم، مثل وقتايي که از کوه بالا ميرم. از جلوي بهاران رد ميشم و حتا نگاشم نميکنم، ازش خيلي خاطره ي خوب دارم، حيفه اين وقت مرده رو صرف اونجا کنم. کاش تنها نبودم... دوستامو ليست ميکنم تو ذهنم. حتا اونايي که الان ديگه خيلي دورن. معمولن خيلي زودتر بايد باهاشون هماهنگ کرد، منم داغونتر از اونم که روم بشه به کسي زنگ بزنم. کاش ميشد يکيو شانسي ميديدم... راه ميرم و راه ميرم، سيگار ميکشم و موسيقي گوش ميدم. انگار بهتره به همون چارديواري پناه ببرم... باقيمونده املت رو با چيپس ميزنم تو رگ. بهتر ميشم... شايد بشينم "آيز وايد شات" ببينم.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

16- قبله ي عالم!

اصرار يکي از دوستام باعث شد که شلوغترين جشن تولد عمرم اتفاق بيفته. هيچ وقت جرات جمع کردن اينهمه آدم ناهمگون رو پيدا نکرده بودم. دو سه سال شده بود که دو يا حتي سه نوبت گرفته باشم! اغلب هم که حال و حوصله ي اين کارو نداشتم با حداکثر سه چهار تا رفيق قضيه رو فيصله ميدادم. ولي امسال 13 نفر شديم. اصلن انتظار نداشتم اينقدر خوش بگذره. سين و ميم به هم تيکه ننداختن و اوقات تلخي نکردن، عوضش تا جايي که جون داشتن رقصيدن. دال و واو به هم چپ چپ نگا نکردن. ميم نيروي جنسيشو کنترل کرد. عين اخم نکرد، حتي رقصيد! نون و ميم بحث سياسي نکردن. نون مست کرد ولي گريه نکرد. خلاصه به خاطر من هم که بود سعي کردن فقط خوش باشن. من که نود درصد اوقات تولد اينا رو اصلن يادم نبوده، يا به يه تبريک تلفني و يادگاري کوچيک اکتفا کردم... شايد به خاطر تمام لحظات مشترکي بود که با تک تکشون داشتم، به خاطر عمري که با اونا گذرونده بودم... مغرور و خوشحال بودم از اينکه دليل اينهمه خنده و هلهله ام...
شايدم فقط دلشون به حالم سوخته بود! مگر آدمي يکسره تنها نيست؟

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

15- در دنيا افتادن

چند سال پيش در چنين روزي مادر 45 ساله ام پس از دو جنين مرده من را به دنيا آورد، شايد هم نه! آخر به ياد دارم زماني را که روز تولد برايم مهم شد و پرسيدم تاريخش را. عده اي اصلا بلد نبودند و عده اي بين 17 و 18 شک داشتند و... من با عصبانيت به 18 ام اعتماد کردم و بقيه را تهديد کردم که آن را به خاطر داشته باشند. اما اين کنتور که سالي يک عدد بالاتر را نشان داده هرگز هيچ معنايي برايم نداشته. چه اهميتي دارد که الان چند سالم است؟ صرفن يک فقره ديتاي بي ارزش است... من وقتي 5 سالم بود که مثل 5 ساله ها نبودم، 10 و 15 و 20 هم همينطور. حالا بچه ها با مهرباني ميپرسند: "خب الان چند سالت شد؟" و من فقط سال تولدم را جواب ميدهم و غر ميزنم که دوست ندارم حسابش کنم، وقتي اينقدر بي معني است...

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

14- از مجيد درون

به بهانه ي ديدن نصفه اپيزودي از سريال قصه هاي مجيد در نيمه شب امشب و...
مجيد قهرمان نبود، مثل خود من بود. با اينکه کشک زياد ميخورد و فسفر کم، خنگ نبود! مادر من هم مثل بي بي بود. از کمر دوتا ميشد و همه جاي خانه را جارو ميکرد. عينکش را سر دماغش ميگذاشت و بافتني ميبافت، از دست من عاصي ميشد. مشغول هر کاري که بود با خودش آواز ميخواند و گاهي با آن نواهاي محزون، اشکي هم ميريخت. مقدسات مجيد اخلاقياتش بود، هواي همه را داشت. از پيرمرد گاريچي تا معلم و ناظم مدرسه، از بچه ي همسايه تا دختر دم بخت فاميل، و بادمجانها و سيب زمينيهاي حيف و ميل شده ي آشپزخانه. مجيد با درخت و آب سرد حوض کوچک حياطشان بزرگ ميشد، با در و پنجره هاي چوبي و شيشه هاي رنگي، با کرسي و آينه قرآن روي طاقچه. هميشه يک چشم گريه بود و يک چشم خنده. در اوج بدبختي لبخندي به زور روي صورتش ميدويد و وقتي در اوج جست و خيز و شادي بود هميشه چيزي بود که محکم به زمين بکوبدش. مجيد مغرور بود، با آن اندام نحيف، سر و سينه اش را صاف ميگرفت. سر سفره ي رنگين آق معلم، مثل آدمهاي چشم و دل سير غذا ميخورد. مجيد رو به آينه ميگفت: "آقا مجيد! شوما ترقي ميکونيندا! ترقي!... بعله!"
کاش هوشنگ مرادي کرماني يا کيومرث پوراحمد عزيز ميگفتند که مجيد بدون بي بي چه کرد، که مجيد چطور دانشگاه را تحمل کرد، که مجيد چطور عاشقي را کشيد، که مجيد به کجا رسيد، چه شد...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

13- again

آهنگ again رو ميذارم. نميدونم چطور ميشه که از تو عکساي بعد انتخابات سر در ميارم. ليريکاش به کنار، آهنگه خيلي مچ ميشه با عکسا... آدمهاي مصمم، سکوت و آرامش، خستگي، فريادهاي عميق، چشمهاي قرمز، نفرت وسنگ و آتيش، دستهاي خوني، سبعيت آدمهاي سياه پوش و سياه دل... همشونو تا ته ميبينم، از عکس نداوسهراب تند رد ميشم که اشک به هق هق نرسه...
اين زندگي، اين خونها، اين خاک حق ماست وما چيزي بيشتر از حقمون نميخوايم...
ميذارم رو ريپيت...