۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

22- Human Rights, small scale

پرده ي اول: پدرم تسبيح و قرآن به دست نشسته. ميگه: اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند... (بيش از50 بار) دوست دارم بهش بگم که اين روش موثري نيست و درستش چطوره ولي هي بيخيال ميشم... ميگم خب شايد اينطوري راحتتره، شايد اصلن همينجوري دوست داره، شايد اون که سي و چند سال سابقه ي کار تو آموزش پرورش داره با اين حرف من احساس تحقير و کوچيک شدن بکنه، اصلن اين کارش که آسيبي به من نميزنه، بهتره بذارم راحت باشه...

پرده ي دوم: پدرم نشسته، منم ميرم لم ميدم کنارش تا ميوه بخوريم. يهو زل ميزنه به موهام و ميگه: اين چيه چسبيده به موهات...؟ سرمو تو همون وضعيت نگه ميدارم و اجازه ميدم تا وارسي کنه. سعي ميکنه موهامو از هم تفکيک کنه، گاهي موهام کمي کشيده ميشه... يهو...
- آخخخ!!! موهامو چرا کندي؟؟؟!!!
- آخه سفيد بود...
- همين...؟؟؟ خب بود که بود! مگه موي سفيد بده؟!
- نه...! هنوز وقت اون نيست که تو سرت موي سفيد باشه...!
- (انفجار در سکوت...)