۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

25- Pathetic Harmony

حالا ميفهمم. بعضي وقتا تا آدم سرش نياد واقعن نميتونه درک کنه. راديو فردا روشن بود و يه آهنگي از کامران هومن فک کنم پخش ميشد که يهو رفتم تو آهنگ و بغضم گرفت. از اين رفلکس خودم حسابي تعجب کردم. خيلي وقت بود که با آهنگاي پاپ "تيريپ ناله" هيچ صنمي نداشتم که هيچ، برام حکم آشغال هم پيدا کرده بودن. خودمو تو آينه نديدم ولي فک کنم قيافه ي بهت زده و چشماي خيسم ترکيب عجيبي درست کرده بود! اصلن برام مهم نبود که چه موسيقي بيربط و چه صداي مسخره اي دارم ميشنوم. مخم قفل شده بود روي چس ناله هاي حقارت بار عاشقانه. انگار يکي داشت باهام درد دل ميکرد. تا همين چند وقت پيش، چيزاي ديگه اي واسم "درد" بودن. آهنگ "شاين آن..." بود که داغونم ميکرد. به قول معروف "زندگي عاطفي"م قرص و محکم سر جاش بود. ميتونستم با بقيه ي درداي بشريت بسوزم. ولي انگار از وقتي که با مغز زمين خوردم ديگه حداقل تو زمينه ي موسيقي نميتونم گه زيادي بخورم. شايد مجبورم صبر کنم تا زمان همه چيو حل کنه جون عمه م...

کشف کردم! يکي از دلايل همه گير بودن موسيقي پاپ و درگير "کلام" بودن ايرانيا و فرار کردن از جنبه ي انتزاعي موسيقي رو کشف کردم. ايرانياي بينوا اونقدر لنگ همين دو سه قدم اول زندگين که اصلن نميرسن درداي عميقتري داشته باشن. همه مون دنبال محرکي هستيم که زخماي روحمون رو دوباره بشکافيم و اشکي باهاش بريزيم. دم دست ترين هاش هم همين خواننده هاي پاپ هستن که بيشترشون از ته دل که نه، واسه بازارگرمي ناله ميکنن. چطور ميشه انتظار داشت که اين جماعت مخشو با موسيقي بيکلام چندلايه، يا اشعار پيچيده خسته کنه؟ موسيقي هرچي روزمره تر و ملموس تر و شبيه تر به زندگي مردمش باشه مشتريشم بيشتره...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

24- Life of death becoming clearer

اين روزا بهتر زندگي ميکنم. بهتر زندگي ميکنم که يعني صبحها زود پا ميشم، کلاسهامو دودر نميکنم، تمرينها و پروژه هاي احمقانه رو هم. بيشتر غذا ميخورم و کمي وزنم اضافه شده. ولي مرگ رو خيلي خوب دارم لمس ميکنم اين روزها. احساس ميکنم فاصله ش روز به روز باهام کمتر ميشه. ميترسم فرصت خيلي کم باشه......
اولش يه نقطه بود. يه نقطه که نه، اندازه ي يه نخود مثلن، وسطاي سينه م، اون تو. هم درد داشت و هم ميسوخت. آخ از اين "حرف"... همين بود که هميشه حرف و حرافي دشمن خوني م بود... حرفهاي تلخ و بيرحم يه راست رفتن همونجا. کم کم آتيشي که ميسوخت درد رو تو خودش گم کرد. سينه م داغ ميشد و هربار وسعت داغي بيشتر. تنها مرهمي که پيدا کردم بيخيالي بود. وجودشو انکار ميکنم......
الان من تشکيل شده م از مغز، دهن، معده و کمي دم و دستگاه جنسي. انگار حوالي سينه م هيچ چيزي نيست. حتا همين الان هم که دارم راجع بهش حرف ميزنم، خون لخته شده ي لاي رد زخمها داره بخار ميکنه... مثل مرده اي که هنوز تنش گرمه