۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

36- جفاکشا

به شدت حس ميکنم خبريه...

   1- پارميدا داشت برميگشت. رفته بود کاراي چمدون و عوارض و غيره رو انجام بده. طبق معمول شروع کردم به قدم زدن تو فرودگاه. قبلنا که روي تابلوها فقط دنبال پکن و ارومچي ميگشتم بهتر بود. حالا شهراي آلمان و ترکيه هم اضافه شدن به ليستم... از چش بادوميا خبري نبود، عوضش تا دلت بخواد پرواز ترکيه بود. بيخيال شدم. از پله برقي ميومدم پايين که چشمم افتاد به مسيري که پارميدا چند هفته پيش ازش اومد. گيتها و پله برقي اونطرف شيشه. خالي بود. گريه م گرفت از فکر اينکه تا دو سه سال ديگه شايد پارميدايي تو اين مسير نباشه. فکر کردم شانس آوردم که هيچ وقت مسير اومدن لاله رو نديدم، وگرنه با يادآوريش چه دهن مضاعفي قرار بود ازم سرويس شه تو اين فرودگاه. ياد لحظه ي رفتنش از دم در خونه افتادم، ياد اون نگاه که مثل مرگ ترسناک بود. جبران شد...

   2- اين اومدنا فقط همون لحظه ي اومدن خوشحالي داره. هيجان اومدنه که تموم ميشه ميفهمي اين فقط يه دلخوشکنک موقته. کسي که رفته، براي هميشه رفته. نه مختصاتش مثل سابقه نه بودنش. انگار که مرده باشه، ديگه نيست. زندگي اصليه اونطرف مرز جامونده، اونه که بايد ادامه ش داد... دوست دارم از اين فرودگاه انتقام بگيرم. اينجا که تو يه دوره ي چند ساله عين يه ديو پليد عزيزامونو خورد. مثل اعداميهاي سال شصت و چند. وقتي که يه روز خوبتر اومد، يه فرودگاه بسازيم که مهربونتر باشه، اينو تبديلش کنيم به يه موزه. عکس و يادگاري و ويدئو از عزيزامون بچينيم توش. فلاني، متولد فلان، تاريخ خروج فلان... جسد يه ديو گنده باشه با بقاياي اجساد تو شيکمش...

   3- اسکايپ نصب کردم. آيدي قديمي رو زنده کردم. ميبينمش که آنلاينه. اگه چين باشه لابد يک و نيم نصف شبشونه. اين آدم که عادت داشت شبا زود بخوابه براي کي مونده پاي اسکايپ تا اين وقت شب؟ کي ارزششو داشته؟ نکنه تا سه و چهار شب هم چراغش روشن باشه؟ هي چک ميکنم. زمان کند ميگذره. حوالي دو خاموش ميشه. لابد واسه رفيقي کسي بوده... کاش هر شب تکرار نشه...

به شدت حس ميکردم خبريه...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

35- Maybe a reset button?

آدم نميفهمه بلخره اين چيزي که نيست چرا هنوز هست، يا شايد چيزي که نيست با چيزي که هست دو تا چيز متفاوتن... اني وي... خاستم بگم متشکرم از شهرداري تهران! که اينهمه اسم کوچه و خيابون و بن بست و کفاشي و کله پزي و ميوه فروشي و کتابفروشي و کافه و آبميوه گيري و ساندويچي و لوازم خونگي و لوله کشي و معاملات ملکي و خلاصه هر چي که فکرشو بکني "لاله"ست و تو اين خيابونا سر هر صد قدم بهم دهن کجي ميشه. حالا کلي پول خرج کردن و زحمت کشيدن و هر جا که فضاي سبز بوده لاله کاشتن!... هيچي، فقط نگاشون ميکنم...

پ.ن.: يه کم بنويس ديگه کون گشاد...

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

34- AGAIN, again, AGAIN, again...

پنجشنبه ي سوت و کوريه. نه اينکه پنجشنبه برام فرق خاصي داشته باشه با روزاي ديگه. ولي اسمش يه سنگيني داره که سوت و کور بودنشو بيشتر به رخ بکشه. شايدم چون قرار بود با بچه ها دورهم باشيم بيشتر اذيتم کرد. حتا کسي خبر نداد که آقا برنامه کنسله. غروب آفتاب و سکوت، خودش پيغام رو رسوند.

تنها سلاح من واسه مبارزه، هميشه دم دسته. يه هدفون و يه جفت پاي سالم و خيابوناي اين شهر. رسيدم پارک وي. واکمنم روي again بود. آتيش کردم و راه افتادم. اولش آروم شروع ميشه. ذهنت کم کم گرم ميشه. بعد يه چرخش ناگهاني. بهت اخطار ميده. ريتم تندتر ميشه و صداها زبرتر. انگار مغزت مشت و مال ميشه. چند ثانیه اي کوتاه مياد و دوباره شروع ميکنه. منم تلافيشو سر پياده رو در آوردم. با ريتم تندش قدمهامو محکمتر کوبيدم. پاهام زمينو ساييد و ساييده شد... ديوارا ازم زخم خوردن و بهم زخم زدن... تا اينکه از نفس افتادم. خوبيش اينه که حريف هم خسته س. راضيه به آتش بس و چايي سيگار و بستن زخما.

از پارک وي تا سر تخت طاووس 4 تا again راهه.

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

33- Dressography

يه موقعي، يعني همين چند وقت پيشا، عادت داشتم به لباسايي که تنم بود فکر کنم. لباس زيرامو با بابام خريدم از اون مغازه هه تو پاساژ، جورابمو خواهرم از خريد که برگشته بود بهم داد، کفشمو اون روزي با برادرم خريدم که همش غر ميزد، پيرهنمو با رفيقم از حراجي ميلاد نور خريدم، شلوارمو همون روز گرمي که با عشقم ولگردي ميکرديم از اون مغازه خنکه خريدم، کمربندمو با برادرزاده ي دلبندم از اون مغازه که خوشبو و باکلاس بود خريدم...

يادآوري اون آدما و زمانها و مکانها سرگرمي خوبي بود واسه وقتايي که تنهايي قدم ميزدم. ولي مدتيه لباسام برام بي معني شدند چون ديگه تنهايي لباس خريدن سخت نيست برام. امروز هم تنهايي چند تا تيکه لباس خريدم که هر وقت کهنه شدند با خيال راحت بندازمشون دور.

کمرنگ تر
بيصدا تر
بيحس تر
خسته تر
دور تر...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

32- درباره ي جدايي اصغر

بلخره موفق شدم فيلم جدايي رو واسه بار دوم ببينم. غير از فيلم تونستم تماشاچيا رو هم يه نگاهي بندازم. واسم جالب بود، تمام کسايي که اطرافم بودند بار اولشون بود که فيلمو ميديدند. از قضاوتا و رفلکساي شتابزده شون معلوم بود. شايد بعد از گذشتن 5-6 تا سه شنبه، فرصتي پيش اومده بود تا ببينند که اين فيلمه چيه جريانش. از روزي که واسه اولين بار فيلمو ديدم، مهمترين بحثي که سر فيلم داشتم اين بود که آيا نشون ندادن صحنه ي تصادف ارزش کار رو پايين آورده يا نه. يه تئوري داشتم که تو سالن تقويت شد. مشکل کارگردان به نظر من مخاطب ايرانيش بوده. تو ايران چند نفر ممکنه يه فيلم بي کشش رو تا آخر تحمل بکنند؟ عدد ميدم اصلن! بيست هزار نفر! بقيه ي تماشاچيا حوصله ي تعقيب کردن يه داستان عميق و بدون غافلگيري رو ندارند و شايد نصف زمان فيلم رو با اسمس، پفک و بغل دستيشون از دست بدند و وقت بيرون اومدن از سالن هم چيزي نفهميده باشند. قسمت عمده ي بيننده هاي اين فيلم همونايي هستند که اخراجيها رو پرفروشترين فيلم ايراني کردند. با اين مخاطب ميشه طوري رفتار کرد که در طول فيلم به عمل "فيلم تماشا کردن"ش آگاهي داشته باشه؟ يا يه سطح پايينتر، به عنوان ناظر بيروني وارد فيلمش کرد؟ به اين مخاطب انگار بايد کمي باج داد. شايد ايران الان ما، مکان و زمان مناسبي واسه شعار ايده آليستي "کون لق مخاطب" نباشه. در نتيجه، اضافه شدن اين معما به روايت، تماشاچي کونگشاد و بيحوصله ي ايراني رو درگير قصه کرده تا به بهانه ي کشف حقيقت کمي خودش رو به شخصيتها نزديکتر حس بکنه. عيبي نداره بذار فيلنامه از بعضي مخاطباي فوق روشنفکر نمره ي بيست نگيره. ولي حالا که فرهادي حرفي به اين مهمي داره و فرصت حرف زدن پيدا کرده، حيف نيست بلندتر داد نزنه و آدماي بيشتري رو تکون نده؟ آدم دوس داره وسط فيلم بلند شه و سر يه عده داد بزنه که چند دقيقه خفقون بگيريد و بيخيال  باز کردن قوطي نوشيدني و دست بردن تو پاکت چيپس بشيد و خودتونو تو موقعيتايي بذاريد که هيچ هم بعيد و تخيلي نيست. ولي خود فيلم از روي پرده مردمو ميخکوب ميکنه. به تماشاچي نشون ميده که چطور مردمش طبقه طبقه شدند و دارند همديگه رو آزار ميدند. که چطور حق با همه هست و با هيچکس نيست. که "قانون که اينجور حرفا سرش نميشه".

حرف آخر اينکه، بار اول روز سه شنبه سانس 2 بعدازظهر سينما فلسطين رفته بودم، اينبار سه شنبه 7:30 عصر استقلال. اينبار وقتي پاي مذهب راضيه مي اومد وسط، مردم کمتر ميخنديدند. قيافه ي بدبخت و محروم دختر بچه که خيره نگاه ميکرد، مردمو بيشتر خندوند. عوضش تو صحنه ي خودزني حجت خنده ها زودتر تبديل به سکوت شد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

31- Careful with that Axe, Eugene

عجب هوایی شده. این گرد و خاک باعث شده تاریکتر به نظر بیاد. مثل فیلما، قبل یه اتفاق بد. عصر رفتم پیاده روی. قیافه ی اخمو خیلی کمتر شده بود. حتا چند نفر متبسم راه میرفتن. فک کنم تاثیر بهاره. وگرنه خبر خاصی نشده. پیرا نبودن. نمیدونم کم شدن یا حس بیرون اومدن ندارن. یه رفیق دورم از فاصله ی دور دیدم. دخترا بیشتر دست همو گرفته بودن، البته اونایی که کمتر داف محسوب میشن. چقد مرسدس تو شهر زیاد شده. کافه رفتم ولی بنایی داشتن. یه کتاب از برشت خریدم و یه دیویدی از نیک کیو و رفقای تخم حرومش. تو پارک دانشجو همه چپ چپ به هم نیگا میکردن. اومدم خونه و تا جا داشتم نخود آبپز خوردم. از مستی دیشب دیگه چیزی نمونده.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

30- Spiral

تاريخ تولدم داره نزديک ميشه. رفتم از فيس بوک و ياهو و اينا پاکش کردم تا نره تو چش و چال مردم. که بعدش بترسن تو نوت تبريک نوشتن از بقيه عقب بمونن. يا بمونن چي بنويسن واسه مني که جواب زنگ و اسمس و ايميلشونو ندادم، که سريعتر و عميقتر فرو برم تو تنهايي. اين تاريخ مال من و توئه. ميدونم که يادت نميره. نه به خاطر من، به خاطر خيلي چيزاي ديگه. فکر ميکنم تو همچين روزي يه معجزه اي ميشه، يه خبري چيزي از خودت ميدي، شايد زنگ بزني، يا ايميلي چيزي. ملت واسه يکي از بچه ها پيغام تبريک تولد گذاشته بودن تو فيسبوک. دوس داشتم منم يه چيزي بهش ميگفتم، ولي يه کم دير شده بود. تازه من که همه رو بي خبر گذاشتم ديگه تبريک گفتنم چيه. هنوز موندم جواب اونو که ايميل زد که "فلاني نگرانتيم، چرا جوابمونو نميدي؟" چي بدم. کاش اقلن يه جوابي ميدادم که دلش شور نزنه.

سرفه و گلودرد باهام يه قرارداد سفت و سخت بستن. سر يه ساعتي ميان و سروقت هم ميرن. اگه دست خودم بود اينهمه با حساب و کتاب از آب در نمي اومد، اينطوري بهتره. داداشم نسخه رو اشتباهي نوشته بود، چقدر سختم بود اون 500 لعنتي رو بکنمش 250. خدا خدا ميکردم که نسخه پيچه نفهمه. به خودم گفتم من حاليم نيس، اگه جونتم دربياد بايد اين کارو بکني، اصلن تا اطلاع ثانوي حق نداري نگران چيزي باشي. دو بوکس سيگار که 35 تومن پولشو داده بودم موند رو دستم، آخه داداشم بدخلقي و يه دندگيش عود کرده بود، حرف تو کتش نميرفت. به دکه اي گفتم اينا رو بخر ازم. گفت نه. گفتم مرسي ببخشيد. سوپري هم که رفتم اون فروشنده آشنائه نبود. الان سيگارا رو مبلن و رو اعصاب من. ددلاين لعنتي اين دانشگاهاي لعنتي هم داره ميرسه و اين چند روزه هيچ کاري نکردم. فکر کنم به خاطر مريضيم بوده. اگه بچه ها تولدي چيزي بگيرن چي؟ يا بدتر، بهم گير بدن که مهموني بگير چي؟ تو اين هير و ويري همينم کمه. همش حواسم پيش توئه که اصلن يادت ميفته؟ که واست اهميتي داره؟ که ميذاري بفهمم چي تو دلت ميگذره يا نه؟

"ط" تو فيسبوک ادم کرده بود. رفتم تو صفحه ش ديدم زده سينگل. يه عالمه عکس از سر و کله ي خودش گرفته بود و گذاشته بود اونجا. همه ش هم با يه دختره اي کامنت بازي کرده بود که ما خيلي خوشگليم و ما خيلي قهرمانيم و ما همدرديم و ما حالمون خوبه و خوش به حالمون که واسه زندگي کردن و خوش بودن به هيشکي احتياج نداريم و غيره. حسابي شوکه شده بودم. آدمي که حسرت زندگيشو ميخوردم و هي تو سر خودم ميزدم که کاش يه کم ازش ياد گرفته بودم، انگار طلاق گرفته. ترسيدم. حالم بد شد. دوس داشتم ازش بپرسم که جريان چيه ولي نتونستم. پناه بردم به رختخوابم. کابوس ديدم. يه عالمه راه باريک بود به اندازه ي عرض پام. عين کلاف تو هم پيچيده بودن. گم شده بودم.

يه چيزي تو گودر خوندم که انگار ميگفت آدميزاد به بوسه احتياج داره. مثل يه مفهوم مجرد. انگار راست ميگفت. اين چند روز که برادرزاده م پيشم بود حالم خيلي بهتر شده بود. بغلش ميکردم، سرمو به سرش تکيه ميدادم، نوازشش ميکردم، ميبوسيدمش. اگه قراره زندگي من بدون تو هم خوب باشه، کاش اين حقيقت زودتر تو کله م فرو بره.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

29- آشگال

شامو ديروقت خوردم. تا ظرف مرفا رو جمع و جور کردم نصف شب شد. برگشتم پاي کامپيوتر ديدم هنوز آنلاينه. سه چاهار ساعتي ميشد که آنلاين بود. رفتم تو ايميل قديميش. انگار يه هفته اي بود که سر نزده بود. رفتم فيس بوک. عکس هالووين گذاشته بود. عکس بدي بود. آرايش سرسري و قيافه ي خسته... چيزي دستگيرم نشد. زل زدم به چراغ روشنش، به اسمش، دوتا پنج حرفي. چش بود...؟ ساعت دو شد. گفتم جهنم، بخوابم. رفتم تو رختخواب. خوابم پريده بود. دست بردم تو لباسم. مخم کار نميکرد. هي کلنجار رفتم. نيم ساعت طول کشيد تا هورموناي لعنتي آزاد شن. چرتم گرفت، شايد يه ربع. دوباره پلکام باز شد. نشستم پاي کامپيوتر. ساعت محليشو نگاه کردم. صبح شده بود. يعني چيکار داشت ميکرد بعد اينهمه مدت...؟ منتظر کسي بود؟ اگه منتظر بود پس چرا آيدل نميشد؟ لابد با خونه داشت صحبت ميکرد... رفتم آدرساي خونواده ش رو پيدا کردم. به کانتکتام اضافه کردم. هيچکدوم آنلاين نبودن. يعني چيکار داشت ميکرد...؟ اگه همش داشت با يه نفر صحبت ميکرد چرا ديگه چراغشو روشن گذاشته بود؟ اينجوري هر کي ميومد لابد يه سيخي بهش ميزد که... نکنه منتظر من بود که چيزي بهش بگم؟ حالم بهم خورد. پاشدم بخوابم. چاهار شده بود. بارون گرفته بود با مه. کله مو از پنجره بيرون کردم و يه سيگار کشيدم. هر چند ديقه از تو رختخواب سرک ميکشيدم يه وقت بارون تموم نشده باشه. تا شيش يه بند باريد. بعدش خوابم برده بود. يه ساعت بعدش صداي در و همسايه بلند شد. کتريو گذاشتم رو گاز. تا جوش اومد يه چرت ديگه زده بودم. صبحونه خوردم. رفتم پاي کامپيوتر. مرورگر بدبختيو بازش کردم. رفته بود.

بقيه ش معلومه. ده ساعت کثافت مطلق، ادامه شم ده ساعت کثافت مطلقه. اصلن چرا بايد اينا رو مينوشتم... چرا بايد اينجا منتشرش ميکردم... حالم از اين نوشته بهم ميخوره. آشغال محضه.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

28- حساب کتاب

ميدوني اوضاع چطوريه اين روزا؟ اينجورياس که اگه موقع پاک کردن شيشه هاي پنجره اون لبه ي سيماني خورد بشه و من تعادلمو از دست بدم، همونطور که دارم سقوط ميکنم شروع ميکنم با خودم فکر کردن که ارزششو داره دستمو بگيرم به چارچوب پنجره يا نه. اين روزا خيلي وقت گذاشتم و فکر کردم تا اگه همچين چيزي پيش اومد ديگه خيلي معطل نکنم واسه تصميم گيري. ولي هنوز به نتيجه اي نرسيدم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

27- بارس نکن، گذاتو بحور!

اين متن دست به دست شده هر از گاهي از يکي از ايميلهام يا فيسبوکم سردرمياره که صداي سگ "واق واق" است نه "پارس" و اين ضربه ايست که عربها به ما زده اند! آخه هموطن عزيزم، که قربون اون ته مزه ي فاشيستيت برم الهي، کي ميخواي دست برداري از اين مبارزه ي بي معني و بي ثمر؟ لابد يه عده عرب هم هستند که فکر ميکنن توليد پنير "kiri" در فرانسه و فروش اون در بين اعراب دسيسه ي ايرانياس و ما داريم از ضربه اي که بهشون زديم لذت ميبريم! بعد اونوقت ايميل ميسازن و تاکيد ميکنن به همه بفرستين چون ايرانيا دارن اين پنير کي*ري رو به خوردمون ميدن و به ريش ما ميخندن!

بهتره مسائل گنده تر رو رها کنم و بچسبم به همين مورد فعلي. هانيه ي عزيز از منابع زبان شناسي تحقيق مختصري کرد که تا حد زيادي ميتونه توهم اين توطئه رو نقض کنه. من از يه روش ديگه ميخوام بحث کنم. فرض کنيم الان چند قرن پيشه و عربها تازه کشور مارو اشغال کردن. ما به مملکتمون ميگيم پارس، به زبونمون هم ميگيم پارسي. لابد براي صداي سگ هم اقلن يک واژه ي جا افتاده داريم که فرض کنيم همون واق واق باشه. به نظر شما چطور ممکنه عربها با هر روش نرم يا سختي که به ذهنتون ميرسه، مردم ما رو قانع کنن که يه واژه ي جا افتاده رو کنار بذارن و از اسم مملکت يا زبونشون براي اشاره کردن به صداي سگ استفاده کنن؟ مثل اينه که تو اين زمونه با شهر شيراز، که يکي از محبوبترين شهراس بين ايرانيا، دشمني داشته باشي و بخواي لغت "شيراز" رو بجاي مفهوم "اسهال" جا بندازي!!!

يه فرض ديگه. الان چند قرن پيشه. عربها از ايرانيها متنفرن. لحن حرف زدن ايرانيها واسشون قابل تحمل نيست. واسه همين، اصوات ايرانيها رو به صداي سگ تشبيه ميکنن و تو مملکت خودشون هرجا که صداي سگ ميشنون ميگن ببر اون صداي پارسي تو! لابد جونشون در مياد هر بار که حرف "پ" رو ادا ميکنن ولي در عوض دلشون خنک ميشه. اين کلمه بين عربا به راحتي رايج ميشه ولي نميتونه به همون سرعت و از همون اول وارد زبون فارسي بشه. سالها ميگذره و وقتي که ديگه مردم يادشون رفته ريشه ي اين کلمه چيه، بالاخره بين ايرانيها هم راهشو باز ميکنه. ايرانيا براشون خيلي جالبه که عربها به صداي سگ ميگن "بارس". ميگن چه بامزه س، شبيه اسم مملکتمون و زبونمونه! بيايد ما هم بجاي واق واق بگيم "پارس". مثال امروزيش چيه؟ عرض ميکنم. ما يواش يواش داريم عادت ميکنيم به هر چيز قلابي و بنجل بگيم "چيني" بس که جنساي چيني بهمون ضرر مالي زده تا حالا. فرض کنيم اين قضيه روز به روز هم رايج تر بشه تا جايي که به مرزهاي کشور چين برسه. آيا ممکنه اين کلمه و اين مفهوم وارد زبون چيني بشه؟!

سناريوهاي بعدي اينقدر مزخرف و خنده دارن که ترجيح ميدم وقتمو براشون تلف نکنم. البته گوش کامنت نيوشي دارم...

*رونوشت به هانيه

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

26- يک نيمه عاشقانه ي ناخواناي نوشتني

فعلن بنويسم تا ببينم به کجا ميرسد. نميدانم چه شد که خواستم فارسي بنويسم. چه شد که خواستم اينجا بنويسم. شايد چون قبلي ها را بي جواب گذاشتي. شايد چون نفهميدم که اصلن ميخواني يا نه. شايد من هم مثل تو کسي را ميخواهم که براي چند ثانيه هم که شده بخواهدم. مثل يک لايک که بالاي گودرم ببينم. مثل يک نگار خريدار و حريص که تو بر تنت حس کني و همان برايت کافي باشد. دو روز شد که گوشيت خاموش است. پس آمدي بالاخره. چطور توانستي؟ حتمن چشمهايت را بسته بودي، هان؟! از آزادي و انقلاب و بلوار که رد شدي چشمهايت بسته بود هان؟! آخر چطور ممکن است که اين پياده روها، اين ديوارها، اين درختها را نگاه کرده باشي؟ حتمن کوه هم نميخواهي بروي با اينکه آن خراب شده کوه دم دست ندارد و خيلي وقت است کوه نرفته اي.

دوست داشتم نگاهت ميکردم. در حد يک تصوير مجازي از توي حقيقي روي شبکيه ي چشمم. آن هم از دور. ولي نخواستي. شايد تو هم به اين تئوري فيزيک معتقدي که هيچ پديده اي را بدون تاثير گذاشتن بر آن نميشود مشاهده کرد.

امروز ردپايت را جستم. در آن کوچه پس کوچه ها که ديوارها و شيشه هايش شايد همين چند ساعت پيش تو را منعکس کرده بود، گشتم. روي يک صندوق پست با ماژيک سبز نوشته بود: اميدوار باش. زيرش هم "وي" کشيده بود. کاش کسي به من ميگفت که به خاطر "ما" اين کار را ميکني نه به خاطر "من".

رفتم و توي پارک نشستم. ممکن است زنگ بزني هر لحظه. پارک نشستنهايمان يادت هست؟ پيرمردهاي پارک هنوز هم همانطور هستند، بي مکان و زمان، منتظر رگي که ديگر يک روز حسابي تنگ شده باشد. عشاق هم بي مکان و آواره اند. فقط سنشان کمتر شده. من هم قاطي همانها نشستم، فقط نميدانم به کدامشان شبيه تر بودم. آواره بين ماندن و رفتن...

ميدانم که دلخوري، خيلي دلخوري. ولي من هم شکايت دارم. اگر از عالم و آدم شاکي بودم غمي نبود. ولي شکايت از تو را غير از خود تو پيش چه کسي ببرم؟... يادت هست گاه و بيگاه جزئياتي از لحظات مشترکمان را پيش ميکشيدي و حافظه ي ضعيفم را به رخم ميکشيدي و ربطش ميدادي به ضعف احساسات و غيره؟ بيخيال... فراموشش کن... فراموشش کن.

يادت هست آن سولوي لعنتي پيانو که زنگ موبايلت بود و هربار که صدايش ميامد انگار چيزي گلويمان را فشار ميداد؟ امروز باز شنيدمش.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

25- Pathetic Harmony

حالا ميفهمم. بعضي وقتا تا آدم سرش نياد واقعن نميتونه درک کنه. راديو فردا روشن بود و يه آهنگي از کامران هومن فک کنم پخش ميشد که يهو رفتم تو آهنگ و بغضم گرفت. از اين رفلکس خودم حسابي تعجب کردم. خيلي وقت بود که با آهنگاي پاپ "تيريپ ناله" هيچ صنمي نداشتم که هيچ، برام حکم آشغال هم پيدا کرده بودن. خودمو تو آينه نديدم ولي فک کنم قيافه ي بهت زده و چشماي خيسم ترکيب عجيبي درست کرده بود! اصلن برام مهم نبود که چه موسيقي بيربط و چه صداي مسخره اي دارم ميشنوم. مخم قفل شده بود روي چس ناله هاي حقارت بار عاشقانه. انگار يکي داشت باهام درد دل ميکرد. تا همين چند وقت پيش، چيزاي ديگه اي واسم "درد" بودن. آهنگ "شاين آن..." بود که داغونم ميکرد. به قول معروف "زندگي عاطفي"م قرص و محکم سر جاش بود. ميتونستم با بقيه ي درداي بشريت بسوزم. ولي انگار از وقتي که با مغز زمين خوردم ديگه حداقل تو زمينه ي موسيقي نميتونم گه زيادي بخورم. شايد مجبورم صبر کنم تا زمان همه چيو حل کنه جون عمه م...

کشف کردم! يکي از دلايل همه گير بودن موسيقي پاپ و درگير "کلام" بودن ايرانيا و فرار کردن از جنبه ي انتزاعي موسيقي رو کشف کردم. ايرانياي بينوا اونقدر لنگ همين دو سه قدم اول زندگين که اصلن نميرسن درداي عميقتري داشته باشن. همه مون دنبال محرکي هستيم که زخماي روحمون رو دوباره بشکافيم و اشکي باهاش بريزيم. دم دست ترين هاش هم همين خواننده هاي پاپ هستن که بيشترشون از ته دل که نه، واسه بازارگرمي ناله ميکنن. چطور ميشه انتظار داشت که اين جماعت مخشو با موسيقي بيکلام چندلايه، يا اشعار پيچيده خسته کنه؟ موسيقي هرچي روزمره تر و ملموس تر و شبيه تر به زندگي مردمش باشه مشتريشم بيشتره...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

24- Life of death becoming clearer

اين روزا بهتر زندگي ميکنم. بهتر زندگي ميکنم که يعني صبحها زود پا ميشم، کلاسهامو دودر نميکنم، تمرينها و پروژه هاي احمقانه رو هم. بيشتر غذا ميخورم و کمي وزنم اضافه شده. ولي مرگ رو خيلي خوب دارم لمس ميکنم اين روزها. احساس ميکنم فاصله ش روز به روز باهام کمتر ميشه. ميترسم فرصت خيلي کم باشه......
اولش يه نقطه بود. يه نقطه که نه، اندازه ي يه نخود مثلن، وسطاي سينه م، اون تو. هم درد داشت و هم ميسوخت. آخ از اين "حرف"... همين بود که هميشه حرف و حرافي دشمن خوني م بود... حرفهاي تلخ و بيرحم يه راست رفتن همونجا. کم کم آتيشي که ميسوخت درد رو تو خودش گم کرد. سينه م داغ ميشد و هربار وسعت داغي بيشتر. تنها مرهمي که پيدا کردم بيخيالي بود. وجودشو انکار ميکنم......
الان من تشکيل شده م از مغز، دهن، معده و کمي دم و دستگاه جنسي. انگار حوالي سينه م هيچ چيزي نيست. حتا همين الان هم که دارم راجع بهش حرف ميزنم، خون لخته شده ي لاي رد زخمها داره بخار ميکنه... مثل مرده اي که هنوز تنش گرمه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

23- Tought I'd something more to say

پدرم اهل حکايت و خاطره است. يکي از حکايتهايي که از بچگي تا به حال شايد 20 بار از او شنيده ام اين است که روزي پيرمردي از پسر جوانش سوالي کرد و پسر جوابش را داد. پيرمرد همان سوال را به فاصله ي چند ساعت، شايد هم چند روز تکرار کرد و باز هم جواب شنيد. بعد از چند بار تکرار کردن اين موقعيت، صبر جوان تمام شد و گفت مگر خرفت شدي و چند بار گفتم که و اين حرفها... پيرمرد هم گفت که ميخواسته امتحانش کند که چقدر قدرشناس اوست که تمام سوالهاي بچگيش را صدها بار با حوصله جواب داده...

پدرم سنش بالاست. خودش ميگويد پيرم... فکر ميکنم از دو سال پيش تا حالا معني يک کلمه ي انگليسي وارد شده به زبان ترکيه را بارها از من پرسيده، شايد بيست بار، و انگار يادش نميماند که قبلن هم همين را پرسيده است. من هربار با حوصله جواب داده ام و کامل تر از دفعه ي قبل. نميدانم به خاطر آن حکايت پندآموز است که اين کار را ميکنم يا چه. ولي ميدانم که از روي اجبار نيست. چيزي که ذهنم را درگير کرده اين است که اين کار را از عمد ميکند يا واقعن فراموش کرده است. که چه دردناک بايد باشد که کسي اينطور مخفيانه دنبال نشانه هاي مهم بودن، ارزشمند بودن، خواسته بودن بگردد. يعني من هم 50 سال بعد بايد عزيزانم را سوال پيچ کنم و با نگراني منتظر جواب باشم...؟


پ.ن: سعي ميکنم لحنهاي مختلف نوشتن رو امتحان کنم... سخته. ممکنه پستم بسوزه اينجوري... جم کن بابا فک کردي چه خبره...؟!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

22- Human Rights, small scale

پرده ي اول: پدرم تسبيح و قرآن به دست نشسته. ميگه: اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند، اذا يغشاها، هنگامي که جهان را بپوشاند... (بيش از50 بار) دوست دارم بهش بگم که اين روش موثري نيست و درستش چطوره ولي هي بيخيال ميشم... ميگم خب شايد اينطوري راحتتره، شايد اصلن همينجوري دوست داره، شايد اون که سي و چند سال سابقه ي کار تو آموزش پرورش داره با اين حرف من احساس تحقير و کوچيک شدن بکنه، اصلن اين کارش که آسيبي به من نميزنه، بهتره بذارم راحت باشه...

پرده ي دوم: پدرم نشسته، منم ميرم لم ميدم کنارش تا ميوه بخوريم. يهو زل ميزنه به موهام و ميگه: اين چيه چسبيده به موهات...؟ سرمو تو همون وضعيت نگه ميدارم و اجازه ميدم تا وارسي کنه. سعي ميکنه موهامو از هم تفکيک کنه، گاهي موهام کمي کشيده ميشه... يهو...
- آخخخ!!! موهامو چرا کندي؟؟؟!!!
- آخه سفيد بود...
- همين...؟؟؟ خب بود که بود! مگه موي سفيد بده؟!
- نه...! هنوز وقت اون نيست که تو سرت موي سفيد باشه...!
- (انفجار در سکوت...)

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

21- بيخیال...

وسط خوابيدنمون اگه يهو چشات رو يه نقطه اي قفل شد و خيالت پرواز کرد به دوردورا، تخمتم نباشه! شايد منم جاي ديگه اي باشم، شايد منم يهو غلت بزنم کنار و يه سيگار آتيش کنم...