۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

36- جفاکشا

به شدت حس ميکنم خبريه...

   1- پارميدا داشت برميگشت. رفته بود کاراي چمدون و عوارض و غيره رو انجام بده. طبق معمول شروع کردم به قدم زدن تو فرودگاه. قبلنا که روي تابلوها فقط دنبال پکن و ارومچي ميگشتم بهتر بود. حالا شهراي آلمان و ترکيه هم اضافه شدن به ليستم... از چش بادوميا خبري نبود، عوضش تا دلت بخواد پرواز ترکيه بود. بيخيال شدم. از پله برقي ميومدم پايين که چشمم افتاد به مسيري که پارميدا چند هفته پيش ازش اومد. گيتها و پله برقي اونطرف شيشه. خالي بود. گريه م گرفت از فکر اينکه تا دو سه سال ديگه شايد پارميدايي تو اين مسير نباشه. فکر کردم شانس آوردم که هيچ وقت مسير اومدن لاله رو نديدم، وگرنه با يادآوريش چه دهن مضاعفي قرار بود ازم سرويس شه تو اين فرودگاه. ياد لحظه ي رفتنش از دم در خونه افتادم، ياد اون نگاه که مثل مرگ ترسناک بود. جبران شد...

   2- اين اومدنا فقط همون لحظه ي اومدن خوشحالي داره. هيجان اومدنه که تموم ميشه ميفهمي اين فقط يه دلخوشکنک موقته. کسي که رفته، براي هميشه رفته. نه مختصاتش مثل سابقه نه بودنش. انگار که مرده باشه، ديگه نيست. زندگي اصليه اونطرف مرز جامونده، اونه که بايد ادامه ش داد... دوست دارم از اين فرودگاه انتقام بگيرم. اينجا که تو يه دوره ي چند ساله عين يه ديو پليد عزيزامونو خورد. مثل اعداميهاي سال شصت و چند. وقتي که يه روز خوبتر اومد، يه فرودگاه بسازيم که مهربونتر باشه، اينو تبديلش کنيم به يه موزه. عکس و يادگاري و ويدئو از عزيزامون بچينيم توش. فلاني، متولد فلان، تاريخ خروج فلان... جسد يه ديو گنده باشه با بقاياي اجساد تو شيکمش...

   3- اسکايپ نصب کردم. آيدي قديمي رو زنده کردم. ميبينمش که آنلاينه. اگه چين باشه لابد يک و نيم نصف شبشونه. اين آدم که عادت داشت شبا زود بخوابه براي کي مونده پاي اسکايپ تا اين وقت شب؟ کي ارزششو داشته؟ نکنه تا سه و چهار شب هم چراغش روشن باشه؟ هي چک ميکنم. زمان کند ميگذره. حوالي دو خاموش ميشه. لابد واسه رفيقي کسي بوده... کاش هر شب تکرار نشه...

به شدت حس ميکردم خبريه...