۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

20- زندگي مشترک

هيجان زده ام، استرس دارم، يه جور اشتياق توام با ترسه. مثل اينه که با عشق چندين ساله ت بخواي هم خونه بشي، ازدواج کني. معلوم نيست که زير يه سقف چه شرايطي ممکنه پيش بياد. رابطه اي که عالي بوده، به خاطر تداخل حريمها ديگه اون حالت سابق رو نداشته باشه. از اون سالي که دانشگاه قبول شدم فقط تابستون سال اول رو دو ماه تو خونه ي پدري بودم. بقيه ي وقتا هميشه مثل مهمون حداکثر 3،4 روز موندم و برگشتم. حالا قرار شده پدرم بياد تهران و اقلن يه 4،5 ماهي با من زندگي کنه. من ديگه اون آدم 18 ساله نيستم و ميترسم. هميشه دوست داشتم که فرصتي پيش بياد تا اقلن به خاطر اونهمه سال که هم پدر بود و هم مادر براي من، تشکري ازش کرده باشم و نشونش بدم که چقدر مديونشم. ولي حالا نگرانم...

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

19- گربه هاي ايراني گرسنه اند


فيلم "کسي از گربه هاي ايراني خبر نداره" رو ديدم و فهميدم چرا اينقدر چيزهاي "ايندي" مد شده! قبلن خيلي اظهار نظرهاي منفي درباره ش شنيده بودم که اَه اَه اين چيه قبادي ساخته و اينها... ولي ديدنش واجب بود و نشستيم به ديدنش. اولين حسي که فيلم در من ايجاد کرد اين بود که با خودم گفتم: "لعنت به تو جيمي هندريکس. به جهنم که تو بيست وهفت سالگي اوردوز کردي و مردي. ديگه به خاطر مردنت افسوس نميخورم. اقلن اون 27 سالو زندگي کردي..."
خب بعله فيلم شاهکار نيست. ولي به نظر من اون باري که رو دوشش هست رو به مقصد ميرسونه. ساخته شدن اين فيلم هم، مثل بقيه کارهاي مستند و کليپها و اجراهاي خصوصي و غيره، قدمي در راستاي تقلاي موسيقي زيرزميني ايرانه. اصلن اين فيلم براي سينما نيست بلکه براي موسيقيه. راهيه براي شنيده شدن صداي سرکوب شده ي بچه هاي موزيک باز ايران...
تا جايي که سواد من ميکشه ميتونم بگم که:
- داستان و فيلمنامه سرراست بود و پيچيدگي خاصي نداشت هرچند که نواقصي هم داشت. مثلن علت شتاب اين آدمها براي رفتن کمي نامفهوم بود.
- تصوير و صدا خوب بود.
- بعضي جاها، مخصوصن موقع اجراي موسيقي، تصاويري که از شهر پخش ميشد زائد ويا بي ربط به نظر ميرسيد هرچند که درک ليريک هاي انگليسي کمي برام مشکل بود.
- از يه ديدگاه ميشه گفت که فيلم فقط يک بازيگر داشت، حامد بهداد عالي بود.
الان نميتونم راک غربي رو تحمل کنم... دلم راک ايراني ميخواد...

پ.ن: يکي ميگفت اگه قبادي اينبارم فيلم کردي ساخته بود ديگه تماشا نميکردم!

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

18- دراي اسپل و اين حرفا...

اصلن فکرشو نميکردم نصف شبي اينجوري بشه! پنجره رو باز ميکنم و هواي لطيف و خنک و نم نم بارون ميخوره تو صورتم... انگار که دنيا رو بهم داده باشن! حالا ميتونم کاملن "راس" رو درک کنم... اونجا که ميگفت:
I'm learning to appreciate the smaller things in life, like the sound of a bird, the color of the sky…
و "جوئي" زد تو حالش که:
The sky is blue Ross, and I had se.ks yesterday!
املت ديشبي هم حتا اگه بهترين املت دنيا بود، تهش چيزي بيش از املت نبود! ... بهتره جاي اين حرفا برم يه چايي ديگه بريزم و جلوي پنجره نوش جان کنم تا دير نشده... والا...!

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

17- بگــــــا... 2

ميرم قلهک آزمايشم رو ميدم و ميام بيرون. اينم کلي معطلي داره. دو هفته بعد جوابش مياد. تا اون موقع بايد دعا کنم. هوا صافه، کوهها خودشونو نشون ميدن. کاش زودتر اومده بودم بيرون... شريعتي رو ميرم بالا. آروم و سنگين راه ميرم، مثل وقتايي که از کوه بالا ميرم. از جلوي بهاران رد ميشم و حتا نگاشم نميکنم، ازش خيلي خاطره ي خوب دارم، حيفه اين وقت مرده رو صرف اونجا کنم. کاش تنها نبودم... دوستامو ليست ميکنم تو ذهنم. حتا اونايي که الان ديگه خيلي دورن. معمولن خيلي زودتر بايد باهاشون هماهنگ کرد، منم داغونتر از اونم که روم بشه به کسي زنگ بزنم. کاش ميشد يکيو شانسي ميديدم... راه ميرم و راه ميرم، سيگار ميکشم و موسيقي گوش ميدم. انگار بهتره به همون چارديواري پناه ببرم... باقيمونده املت رو با چيپس ميزنم تو رگ. بهتر ميشم... شايد بشينم "آيز وايد شات" ببينم.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

16- قبله ي عالم!

اصرار يکي از دوستام باعث شد که شلوغترين جشن تولد عمرم اتفاق بيفته. هيچ وقت جرات جمع کردن اينهمه آدم ناهمگون رو پيدا نکرده بودم. دو سه سال شده بود که دو يا حتي سه نوبت گرفته باشم! اغلب هم که حال و حوصله ي اين کارو نداشتم با حداکثر سه چهار تا رفيق قضيه رو فيصله ميدادم. ولي امسال 13 نفر شديم. اصلن انتظار نداشتم اينقدر خوش بگذره. سين و ميم به هم تيکه ننداختن و اوقات تلخي نکردن، عوضش تا جايي که جون داشتن رقصيدن. دال و واو به هم چپ چپ نگا نکردن. ميم نيروي جنسيشو کنترل کرد. عين اخم نکرد، حتي رقصيد! نون و ميم بحث سياسي نکردن. نون مست کرد ولي گريه نکرد. خلاصه به خاطر من هم که بود سعي کردن فقط خوش باشن. من که نود درصد اوقات تولد اينا رو اصلن يادم نبوده، يا به يه تبريک تلفني و يادگاري کوچيک اکتفا کردم... شايد به خاطر تمام لحظات مشترکي بود که با تک تکشون داشتم، به خاطر عمري که با اونا گذرونده بودم... مغرور و خوشحال بودم از اينکه دليل اينهمه خنده و هلهله ام...
شايدم فقط دلشون به حالم سوخته بود! مگر آدمي يکسره تنها نيست؟

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

15- در دنيا افتادن

چند سال پيش در چنين روزي مادر 45 ساله ام پس از دو جنين مرده من را به دنيا آورد، شايد هم نه! آخر به ياد دارم زماني را که روز تولد برايم مهم شد و پرسيدم تاريخش را. عده اي اصلا بلد نبودند و عده اي بين 17 و 18 شک داشتند و... من با عصبانيت به 18 ام اعتماد کردم و بقيه را تهديد کردم که آن را به خاطر داشته باشند. اما اين کنتور که سالي يک عدد بالاتر را نشان داده هرگز هيچ معنايي برايم نداشته. چه اهميتي دارد که الان چند سالم است؟ صرفن يک فقره ديتاي بي ارزش است... من وقتي 5 سالم بود که مثل 5 ساله ها نبودم، 10 و 15 و 20 هم همينطور. حالا بچه ها با مهرباني ميپرسند: "خب الان چند سالت شد؟" و من فقط سال تولدم را جواب ميدهم و غر ميزنم که دوست ندارم حسابش کنم، وقتي اينقدر بي معني است...

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

14- از مجيد درون

به بهانه ي ديدن نصفه اپيزودي از سريال قصه هاي مجيد در نيمه شب امشب و...
مجيد قهرمان نبود، مثل خود من بود. با اينکه کشک زياد ميخورد و فسفر کم، خنگ نبود! مادر من هم مثل بي بي بود. از کمر دوتا ميشد و همه جاي خانه را جارو ميکرد. عينکش را سر دماغش ميگذاشت و بافتني ميبافت، از دست من عاصي ميشد. مشغول هر کاري که بود با خودش آواز ميخواند و گاهي با آن نواهاي محزون، اشکي هم ميريخت. مقدسات مجيد اخلاقياتش بود، هواي همه را داشت. از پيرمرد گاريچي تا معلم و ناظم مدرسه، از بچه ي همسايه تا دختر دم بخت فاميل، و بادمجانها و سيب زمينيهاي حيف و ميل شده ي آشپزخانه. مجيد با درخت و آب سرد حوض کوچک حياطشان بزرگ ميشد، با در و پنجره هاي چوبي و شيشه هاي رنگي، با کرسي و آينه قرآن روي طاقچه. هميشه يک چشم گريه بود و يک چشم خنده. در اوج بدبختي لبخندي به زور روي صورتش ميدويد و وقتي در اوج جست و خيز و شادي بود هميشه چيزي بود که محکم به زمين بکوبدش. مجيد مغرور بود، با آن اندام نحيف، سر و سينه اش را صاف ميگرفت. سر سفره ي رنگين آق معلم، مثل آدمهاي چشم و دل سير غذا ميخورد. مجيد رو به آينه ميگفت: "آقا مجيد! شوما ترقي ميکونيندا! ترقي!... بعله!"
کاش هوشنگ مرادي کرماني يا کيومرث پوراحمد عزيز ميگفتند که مجيد بدون بي بي چه کرد، که مجيد چطور دانشگاه را تحمل کرد، که مجيد چطور عاشقي را کشيد، که مجيد به کجا رسيد، چه شد...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

13- again

آهنگ again رو ميذارم. نميدونم چطور ميشه که از تو عکساي بعد انتخابات سر در ميارم. ليريکاش به کنار، آهنگه خيلي مچ ميشه با عکسا... آدمهاي مصمم، سکوت و آرامش، خستگي، فريادهاي عميق، چشمهاي قرمز، نفرت وسنگ و آتيش، دستهاي خوني، سبعيت آدمهاي سياه پوش و سياه دل... همشونو تا ته ميبينم، از عکس نداوسهراب تند رد ميشم که اشک به هق هق نرسه...
اين زندگي، اين خونها، اين خاک حق ماست وما چيزي بيشتر از حقمون نميخوايم...
ميذارم رو ريپيت...