اصرار يکي از دوستام باعث شد که شلوغترين جشن تولد عمرم اتفاق بيفته. هيچ وقت جرات جمع کردن اينهمه آدم ناهمگون رو پيدا نکرده بودم. دو سه سال شده بود که دو يا حتي سه نوبت گرفته باشم! اغلب هم که حال و حوصله ي اين کارو نداشتم با حداکثر سه چهار تا رفيق قضيه رو فيصله ميدادم. ولي امسال 13 نفر شديم. اصلن انتظار نداشتم اينقدر خوش بگذره. سين و ميم به هم تيکه ننداختن و اوقات تلخي نکردن، عوضش تا جايي که جون داشتن رقصيدن. دال و واو به هم چپ چپ نگا نکردن. ميم نيروي جنسيشو کنترل کرد. عين اخم نکرد، حتي رقصيد! نون و ميم بحث سياسي نکردن. نون مست کرد ولي گريه نکرد. خلاصه به خاطر من هم که بود سعي کردن فقط خوش باشن. من که نود درصد اوقات تولد اينا رو اصلن يادم نبوده، يا به يه تبريک تلفني و يادگاري کوچيک اکتفا کردم... شايد به خاطر تمام لحظات مشترکي بود که با تک تکشون داشتم، به خاطر عمري که با اونا گذرونده بودم... مغرور و خوشحال بودم از اينکه دليل اينهمه خنده و هلهله ام...
شايدم فقط دلشون به حالم سوخته بود! مگر آدمي يکسره تنها نيست؟
شايدم فقط دلشون به حالم سوخته بود! مگر آدمي يکسره تنها نيست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر