۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

14- از مجيد درون

به بهانه ي ديدن نصفه اپيزودي از سريال قصه هاي مجيد در نيمه شب امشب و...
مجيد قهرمان نبود، مثل خود من بود. با اينکه کشک زياد ميخورد و فسفر کم، خنگ نبود! مادر من هم مثل بي بي بود. از کمر دوتا ميشد و همه جاي خانه را جارو ميکرد. عينکش را سر دماغش ميگذاشت و بافتني ميبافت، از دست من عاصي ميشد. مشغول هر کاري که بود با خودش آواز ميخواند و گاهي با آن نواهاي محزون، اشکي هم ميريخت. مقدسات مجيد اخلاقياتش بود، هواي همه را داشت. از پيرمرد گاريچي تا معلم و ناظم مدرسه، از بچه ي همسايه تا دختر دم بخت فاميل، و بادمجانها و سيب زمينيهاي حيف و ميل شده ي آشپزخانه. مجيد با درخت و آب سرد حوض کوچک حياطشان بزرگ ميشد، با در و پنجره هاي چوبي و شيشه هاي رنگي، با کرسي و آينه قرآن روي طاقچه. هميشه يک چشم گريه بود و يک چشم خنده. در اوج بدبختي لبخندي به زور روي صورتش ميدويد و وقتي در اوج جست و خيز و شادي بود هميشه چيزي بود که محکم به زمين بکوبدش. مجيد مغرور بود، با آن اندام نحيف، سر و سينه اش را صاف ميگرفت. سر سفره ي رنگين آق معلم، مثل آدمهاي چشم و دل سير غذا ميخورد. مجيد رو به آينه ميگفت: "آقا مجيد! شوما ترقي ميکونيندا! ترقي!... بعله!"
کاش هوشنگ مرادي کرماني يا کيومرث پوراحمد عزيز ميگفتند که مجيد بدون بي بي چه کرد، که مجيد چطور دانشگاه را تحمل کرد، که مجيد چطور عاشقي را کشيد، که مجيد به کجا رسيد، چه شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر