۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

26- يک نيمه عاشقانه ي ناخواناي نوشتني

فعلن بنويسم تا ببينم به کجا ميرسد. نميدانم چه شد که خواستم فارسي بنويسم. چه شد که خواستم اينجا بنويسم. شايد چون قبلي ها را بي جواب گذاشتي. شايد چون نفهميدم که اصلن ميخواني يا نه. شايد من هم مثل تو کسي را ميخواهم که براي چند ثانيه هم که شده بخواهدم. مثل يک لايک که بالاي گودرم ببينم. مثل يک نگار خريدار و حريص که تو بر تنت حس کني و همان برايت کافي باشد. دو روز شد که گوشيت خاموش است. پس آمدي بالاخره. چطور توانستي؟ حتمن چشمهايت را بسته بودي، هان؟! از آزادي و انقلاب و بلوار که رد شدي چشمهايت بسته بود هان؟! آخر چطور ممکن است که اين پياده روها، اين ديوارها، اين درختها را نگاه کرده باشي؟ حتمن کوه هم نميخواهي بروي با اينکه آن خراب شده کوه دم دست ندارد و خيلي وقت است کوه نرفته اي.

دوست داشتم نگاهت ميکردم. در حد يک تصوير مجازي از توي حقيقي روي شبکيه ي چشمم. آن هم از دور. ولي نخواستي. شايد تو هم به اين تئوري فيزيک معتقدي که هيچ پديده اي را بدون تاثير گذاشتن بر آن نميشود مشاهده کرد.

امروز ردپايت را جستم. در آن کوچه پس کوچه ها که ديوارها و شيشه هايش شايد همين چند ساعت پيش تو را منعکس کرده بود، گشتم. روي يک صندوق پست با ماژيک سبز نوشته بود: اميدوار باش. زيرش هم "وي" کشيده بود. کاش کسي به من ميگفت که به خاطر "ما" اين کار را ميکني نه به خاطر "من".

رفتم و توي پارک نشستم. ممکن است زنگ بزني هر لحظه. پارک نشستنهايمان يادت هست؟ پيرمردهاي پارک هنوز هم همانطور هستند، بي مکان و زمان، منتظر رگي که ديگر يک روز حسابي تنگ شده باشد. عشاق هم بي مکان و آواره اند. فقط سنشان کمتر شده. من هم قاطي همانها نشستم، فقط نميدانم به کدامشان شبيه تر بودم. آواره بين ماندن و رفتن...

ميدانم که دلخوري، خيلي دلخوري. ولي من هم شکايت دارم. اگر از عالم و آدم شاکي بودم غمي نبود. ولي شکايت از تو را غير از خود تو پيش چه کسي ببرم؟... يادت هست گاه و بيگاه جزئياتي از لحظات مشترکمان را پيش ميکشيدي و حافظه ي ضعيفم را به رخم ميکشيدي و ربطش ميدادي به ضعف احساسات و غيره؟ بيخيال... فراموشش کن... فراموشش کن.

يادت هست آن سولوي لعنتي پيانو که زنگ موبايلت بود و هربار که صدايش ميامد انگار چيزي گلويمان را فشار ميداد؟ امروز باز شنيدمش.