۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

12- شفاعتتو بکن تو...

دو نفر فوت کردن که هر چقدر هم گناهکار باشن نياز به شفاعت هيچ الاغی ندارن. بريتاني مورفي و حسین علی منتظ.ري. تازه اگه خدايي اون بالا باشه...!

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

11- بگـــــا...

مقدار متعادلي از عرق و گرس ناب و سيگار زده بوديم به بدن و جمع دوستان نسبتن جمع بود و حالمون نسبتن خوش. صحبت فيلم شد و تعريف رسيد به "ترين اسپاتينگ". يهو با شوق رو کردن يه نکته ي جديد، برگشتم گفتم: "اصلن ميدونين ترين اسپاتينگ يعني چي؟" گفت: "ميدونم يعني چي...؟؟؟ ميخواي نشونت بدم يعني چي...؟؟؟" آستينشو بالا زد تا شونه... جوابش عين پتک خورد تو سرم... دستمو با نوازش کشيدم رو رد زخماش و تقريبن نگاه نکردم... سرم از فشار اشک حبس شده پشت پلکها داشت ميترکيد و انگار زمين منو بلعيده بود... شب به نيمه رسيده بود و ميگفت: "آلبوم آخر آرکايو رو ميتوني بهم برسوني؟... يه دو ساعت وقت داري بهم ايتبز ياد بدي؟... اين دانشگاه لعنتي اگه تموم ميشد..." و من فقط ميتونستم پکهاي عميقتري به سيگارم بزنم...

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

10- محاسبه سود و هزينه

شنبه شب، تو اجراي رکوئيم فوره و رکوئيم موتسارت، آقاي محمدرضا شريفي نيا به اندازه حسام نواب صفوي هم تشويق نشد، عوضش مقاديري هم هو شد. سود و هزينه و اين آقا رو کنار هم بذاريد و نتيجه گيري کنيد.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

9- روبرو شو با چيزهايي که نبايد باشد

نماهاي حيرت انگيز "دونده" را وقتي خردسال بودم و هنوز درکي از فيلم نداشتم ديده ام. ولي تک تکشان در ذهنم حک شده است. مستندي مربوط به فيلم، از شبکه چهار دارد پخش ميشود و من نميتوانم ناتمام رهايش کنم. لباسم را ميپوشم و تيتراژش که تمام ميشود ميدوم سمت پياده روهاي خيس و هواي نمناک شهر. ساعت از 10 گذشته. سيگار بهمني ميگيرانم و سربالايي ميروم. در تاريکي هر کدام از کوچه هاي بن بست، ماشيني توقف کرده با چند سرنشين. دلهره ام قويتر از نيروي کنجکاوي است و نميگذارد پا سست کنم. خيابان خلوت است و ماشينهاي تک و توک با خرسندي تخته گاز ميروند و من از اينکه هيچ عوضي ديگري مثل خودم را نميبينم اعصابم خورد ميشود. پنجره هاي تاريک به پنجره هاي روشن ميچربند و من باز هم درميمانم که پس اين مردم کجا هستند. دربان جوان يک رستوران لوکس بي مشتري ميخواهد جمله اي با من قسمت کند ولي من، سردتر از هواي شهر، سرم را پايين مي اندازم و رد ميشوم. خانمي از پياده رو به سمت خيابان ميرود که سوار ماشين مردش شود که بلافاصله يک ماشين عبوري دچار سوء تفاهم ميشود و بوق معناداري حواله خانم ميکند. ميدان را دور ميزنم و يک سيگار ديگر روشن ميکنم. طعم مهاجمش در دهانم جا خوش ميکند. "تينگز دت شود نات بي" را پلي ميکنم و گوشي را کنار گوشم ميگيرم. قدمهايم در سرازيري تند ميشود و به سمت خانه فرار ميکنم.