۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

34- AGAIN, again, AGAIN, again...

پنجشنبه ي سوت و کوريه. نه اينکه پنجشنبه برام فرق خاصي داشته باشه با روزاي ديگه. ولي اسمش يه سنگيني داره که سوت و کور بودنشو بيشتر به رخ بکشه. شايدم چون قرار بود با بچه ها دورهم باشيم بيشتر اذيتم کرد. حتا کسي خبر نداد که آقا برنامه کنسله. غروب آفتاب و سکوت، خودش پيغام رو رسوند.

تنها سلاح من واسه مبارزه، هميشه دم دسته. يه هدفون و يه جفت پاي سالم و خيابوناي اين شهر. رسيدم پارک وي. واکمنم روي again بود. آتيش کردم و راه افتادم. اولش آروم شروع ميشه. ذهنت کم کم گرم ميشه. بعد يه چرخش ناگهاني. بهت اخطار ميده. ريتم تندتر ميشه و صداها زبرتر. انگار مغزت مشت و مال ميشه. چند ثانیه اي کوتاه مياد و دوباره شروع ميکنه. منم تلافيشو سر پياده رو در آوردم. با ريتم تندش قدمهامو محکمتر کوبيدم. پاهام زمينو ساييد و ساييده شد... ديوارا ازم زخم خوردن و بهم زخم زدن... تا اينکه از نفس افتادم. خوبيش اينه که حريف هم خسته س. راضيه به آتش بس و چايي سيگار و بستن زخما.

از پارک وي تا سر تخت طاووس 4 تا again راهه.

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

33- Dressography

يه موقعي، يعني همين چند وقت پيشا، عادت داشتم به لباسايي که تنم بود فکر کنم. لباس زيرامو با بابام خريدم از اون مغازه هه تو پاساژ، جورابمو خواهرم از خريد که برگشته بود بهم داد، کفشمو اون روزي با برادرم خريدم که همش غر ميزد، پيرهنمو با رفيقم از حراجي ميلاد نور خريدم، شلوارمو همون روز گرمي که با عشقم ولگردي ميکرديم از اون مغازه خنکه خريدم، کمربندمو با برادرزاده ي دلبندم از اون مغازه که خوشبو و باکلاس بود خريدم...

يادآوري اون آدما و زمانها و مکانها سرگرمي خوبي بود واسه وقتايي که تنهايي قدم ميزدم. ولي مدتيه لباسام برام بي معني شدند چون ديگه تنهايي لباس خريدن سخت نيست برام. امروز هم تنهايي چند تا تيکه لباس خريدم که هر وقت کهنه شدند با خيال راحت بندازمشون دور.

کمرنگ تر
بيصدا تر
بيحس تر
خسته تر
دور تر...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

32- درباره ي جدايي اصغر

بلخره موفق شدم فيلم جدايي رو واسه بار دوم ببينم. غير از فيلم تونستم تماشاچيا رو هم يه نگاهي بندازم. واسم جالب بود، تمام کسايي که اطرافم بودند بار اولشون بود که فيلمو ميديدند. از قضاوتا و رفلکساي شتابزده شون معلوم بود. شايد بعد از گذشتن 5-6 تا سه شنبه، فرصتي پيش اومده بود تا ببينند که اين فيلمه چيه جريانش. از روزي که واسه اولين بار فيلمو ديدم، مهمترين بحثي که سر فيلم داشتم اين بود که آيا نشون ندادن صحنه ي تصادف ارزش کار رو پايين آورده يا نه. يه تئوري داشتم که تو سالن تقويت شد. مشکل کارگردان به نظر من مخاطب ايرانيش بوده. تو ايران چند نفر ممکنه يه فيلم بي کشش رو تا آخر تحمل بکنند؟ عدد ميدم اصلن! بيست هزار نفر! بقيه ي تماشاچيا حوصله ي تعقيب کردن يه داستان عميق و بدون غافلگيري رو ندارند و شايد نصف زمان فيلم رو با اسمس، پفک و بغل دستيشون از دست بدند و وقت بيرون اومدن از سالن هم چيزي نفهميده باشند. قسمت عمده ي بيننده هاي اين فيلم همونايي هستند که اخراجيها رو پرفروشترين فيلم ايراني کردند. با اين مخاطب ميشه طوري رفتار کرد که در طول فيلم به عمل "فيلم تماشا کردن"ش آگاهي داشته باشه؟ يا يه سطح پايينتر، به عنوان ناظر بيروني وارد فيلمش کرد؟ به اين مخاطب انگار بايد کمي باج داد. شايد ايران الان ما، مکان و زمان مناسبي واسه شعار ايده آليستي "کون لق مخاطب" نباشه. در نتيجه، اضافه شدن اين معما به روايت، تماشاچي کونگشاد و بيحوصله ي ايراني رو درگير قصه کرده تا به بهانه ي کشف حقيقت کمي خودش رو به شخصيتها نزديکتر حس بکنه. عيبي نداره بذار فيلنامه از بعضي مخاطباي فوق روشنفکر نمره ي بيست نگيره. ولي حالا که فرهادي حرفي به اين مهمي داره و فرصت حرف زدن پيدا کرده، حيف نيست بلندتر داد نزنه و آدماي بيشتري رو تکون نده؟ آدم دوس داره وسط فيلم بلند شه و سر يه عده داد بزنه که چند دقيقه خفقون بگيريد و بيخيال  باز کردن قوطي نوشيدني و دست بردن تو پاکت چيپس بشيد و خودتونو تو موقعيتايي بذاريد که هيچ هم بعيد و تخيلي نيست. ولي خود فيلم از روي پرده مردمو ميخکوب ميکنه. به تماشاچي نشون ميده که چطور مردمش طبقه طبقه شدند و دارند همديگه رو آزار ميدند. که چطور حق با همه هست و با هيچکس نيست. که "قانون که اينجور حرفا سرش نميشه".

حرف آخر اينکه، بار اول روز سه شنبه سانس 2 بعدازظهر سينما فلسطين رفته بودم، اينبار سه شنبه 7:30 عصر استقلال. اينبار وقتي پاي مذهب راضيه مي اومد وسط، مردم کمتر ميخنديدند. قيافه ي بدبخت و محروم دختر بچه که خيره نگاه ميکرد، مردمو بيشتر خندوند. عوضش تو صحنه ي خودزني حجت خنده ها زودتر تبديل به سکوت شد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

31- Careful with that Axe, Eugene

عجب هوایی شده. این گرد و خاک باعث شده تاریکتر به نظر بیاد. مثل فیلما، قبل یه اتفاق بد. عصر رفتم پیاده روی. قیافه ی اخمو خیلی کمتر شده بود. حتا چند نفر متبسم راه میرفتن. فک کنم تاثیر بهاره. وگرنه خبر خاصی نشده. پیرا نبودن. نمیدونم کم شدن یا حس بیرون اومدن ندارن. یه رفیق دورم از فاصله ی دور دیدم. دخترا بیشتر دست همو گرفته بودن، البته اونایی که کمتر داف محسوب میشن. چقد مرسدس تو شهر زیاد شده. کافه رفتم ولی بنایی داشتن. یه کتاب از برشت خریدم و یه دیویدی از نیک کیو و رفقای تخم حرومش. تو پارک دانشجو همه چپ چپ به هم نیگا میکردن. اومدم خونه و تا جا داشتم نخود آبپز خوردم. از مستی دیشب دیگه چیزی نمونده.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

30- Spiral

تاريخ تولدم داره نزديک ميشه. رفتم از فيس بوک و ياهو و اينا پاکش کردم تا نره تو چش و چال مردم. که بعدش بترسن تو نوت تبريک نوشتن از بقيه عقب بمونن. يا بمونن چي بنويسن واسه مني که جواب زنگ و اسمس و ايميلشونو ندادم، که سريعتر و عميقتر فرو برم تو تنهايي. اين تاريخ مال من و توئه. ميدونم که يادت نميره. نه به خاطر من، به خاطر خيلي چيزاي ديگه. فکر ميکنم تو همچين روزي يه معجزه اي ميشه، يه خبري چيزي از خودت ميدي، شايد زنگ بزني، يا ايميلي چيزي. ملت واسه يکي از بچه ها پيغام تبريک تولد گذاشته بودن تو فيسبوک. دوس داشتم منم يه چيزي بهش ميگفتم، ولي يه کم دير شده بود. تازه من که همه رو بي خبر گذاشتم ديگه تبريک گفتنم چيه. هنوز موندم جواب اونو که ايميل زد که "فلاني نگرانتيم، چرا جوابمونو نميدي؟" چي بدم. کاش اقلن يه جوابي ميدادم که دلش شور نزنه.

سرفه و گلودرد باهام يه قرارداد سفت و سخت بستن. سر يه ساعتي ميان و سروقت هم ميرن. اگه دست خودم بود اينهمه با حساب و کتاب از آب در نمي اومد، اينطوري بهتره. داداشم نسخه رو اشتباهي نوشته بود، چقدر سختم بود اون 500 لعنتي رو بکنمش 250. خدا خدا ميکردم که نسخه پيچه نفهمه. به خودم گفتم من حاليم نيس، اگه جونتم دربياد بايد اين کارو بکني، اصلن تا اطلاع ثانوي حق نداري نگران چيزي باشي. دو بوکس سيگار که 35 تومن پولشو داده بودم موند رو دستم، آخه داداشم بدخلقي و يه دندگيش عود کرده بود، حرف تو کتش نميرفت. به دکه اي گفتم اينا رو بخر ازم. گفت نه. گفتم مرسي ببخشيد. سوپري هم که رفتم اون فروشنده آشنائه نبود. الان سيگارا رو مبلن و رو اعصاب من. ددلاين لعنتي اين دانشگاهاي لعنتي هم داره ميرسه و اين چند روزه هيچ کاري نکردم. فکر کنم به خاطر مريضيم بوده. اگه بچه ها تولدي چيزي بگيرن چي؟ يا بدتر، بهم گير بدن که مهموني بگير چي؟ تو اين هير و ويري همينم کمه. همش حواسم پيش توئه که اصلن يادت ميفته؟ که واست اهميتي داره؟ که ميذاري بفهمم چي تو دلت ميگذره يا نه؟

"ط" تو فيسبوک ادم کرده بود. رفتم تو صفحه ش ديدم زده سينگل. يه عالمه عکس از سر و کله ي خودش گرفته بود و گذاشته بود اونجا. همه ش هم با يه دختره اي کامنت بازي کرده بود که ما خيلي خوشگليم و ما خيلي قهرمانيم و ما همدرديم و ما حالمون خوبه و خوش به حالمون که واسه زندگي کردن و خوش بودن به هيشکي احتياج نداريم و غيره. حسابي شوکه شده بودم. آدمي که حسرت زندگيشو ميخوردم و هي تو سر خودم ميزدم که کاش يه کم ازش ياد گرفته بودم، انگار طلاق گرفته. ترسيدم. حالم بد شد. دوس داشتم ازش بپرسم که جريان چيه ولي نتونستم. پناه بردم به رختخوابم. کابوس ديدم. يه عالمه راه باريک بود به اندازه ي عرض پام. عين کلاف تو هم پيچيده بودن. گم شده بودم.

يه چيزي تو گودر خوندم که انگار ميگفت آدميزاد به بوسه احتياج داره. مثل يه مفهوم مجرد. انگار راست ميگفت. اين چند روز که برادرزاده م پيشم بود حالم خيلي بهتر شده بود. بغلش ميکردم، سرمو به سرش تکيه ميدادم، نوازشش ميکردم، ميبوسيدمش. اگه قراره زندگي من بدون تو هم خوب باشه، کاش اين حقيقت زودتر تو کله م فرو بره.