۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

33- Dressography

يه موقعي، يعني همين چند وقت پيشا، عادت داشتم به لباسايي که تنم بود فکر کنم. لباس زيرامو با بابام خريدم از اون مغازه هه تو پاساژ، جورابمو خواهرم از خريد که برگشته بود بهم داد، کفشمو اون روزي با برادرم خريدم که همش غر ميزد، پيرهنمو با رفيقم از حراجي ميلاد نور خريدم، شلوارمو همون روز گرمي که با عشقم ولگردي ميکرديم از اون مغازه خنکه خريدم، کمربندمو با برادرزاده ي دلبندم از اون مغازه که خوشبو و باکلاس بود خريدم...

يادآوري اون آدما و زمانها و مکانها سرگرمي خوبي بود واسه وقتايي که تنهايي قدم ميزدم. ولي مدتيه لباسام برام بي معني شدند چون ديگه تنهايي لباس خريدن سخت نيست برام. امروز هم تنهايي چند تا تيکه لباس خريدم که هر وقت کهنه شدند با خيال راحت بندازمشون دور.

کمرنگ تر
بيصدا تر
بيحس تر
خسته تر
دور تر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر