۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

30- Spiral

تاريخ تولدم داره نزديک ميشه. رفتم از فيس بوک و ياهو و اينا پاکش کردم تا نره تو چش و چال مردم. که بعدش بترسن تو نوت تبريک نوشتن از بقيه عقب بمونن. يا بمونن چي بنويسن واسه مني که جواب زنگ و اسمس و ايميلشونو ندادم، که سريعتر و عميقتر فرو برم تو تنهايي. اين تاريخ مال من و توئه. ميدونم که يادت نميره. نه به خاطر من، به خاطر خيلي چيزاي ديگه. فکر ميکنم تو همچين روزي يه معجزه اي ميشه، يه خبري چيزي از خودت ميدي، شايد زنگ بزني، يا ايميلي چيزي. ملت واسه يکي از بچه ها پيغام تبريک تولد گذاشته بودن تو فيسبوک. دوس داشتم منم يه چيزي بهش ميگفتم، ولي يه کم دير شده بود. تازه من که همه رو بي خبر گذاشتم ديگه تبريک گفتنم چيه. هنوز موندم جواب اونو که ايميل زد که "فلاني نگرانتيم، چرا جوابمونو نميدي؟" چي بدم. کاش اقلن يه جوابي ميدادم که دلش شور نزنه.

سرفه و گلودرد باهام يه قرارداد سفت و سخت بستن. سر يه ساعتي ميان و سروقت هم ميرن. اگه دست خودم بود اينهمه با حساب و کتاب از آب در نمي اومد، اينطوري بهتره. داداشم نسخه رو اشتباهي نوشته بود، چقدر سختم بود اون 500 لعنتي رو بکنمش 250. خدا خدا ميکردم که نسخه پيچه نفهمه. به خودم گفتم من حاليم نيس، اگه جونتم دربياد بايد اين کارو بکني، اصلن تا اطلاع ثانوي حق نداري نگران چيزي باشي. دو بوکس سيگار که 35 تومن پولشو داده بودم موند رو دستم، آخه داداشم بدخلقي و يه دندگيش عود کرده بود، حرف تو کتش نميرفت. به دکه اي گفتم اينا رو بخر ازم. گفت نه. گفتم مرسي ببخشيد. سوپري هم که رفتم اون فروشنده آشنائه نبود. الان سيگارا رو مبلن و رو اعصاب من. ددلاين لعنتي اين دانشگاهاي لعنتي هم داره ميرسه و اين چند روزه هيچ کاري نکردم. فکر کنم به خاطر مريضيم بوده. اگه بچه ها تولدي چيزي بگيرن چي؟ يا بدتر، بهم گير بدن که مهموني بگير چي؟ تو اين هير و ويري همينم کمه. همش حواسم پيش توئه که اصلن يادت ميفته؟ که واست اهميتي داره؟ که ميذاري بفهمم چي تو دلت ميگذره يا نه؟

"ط" تو فيسبوک ادم کرده بود. رفتم تو صفحه ش ديدم زده سينگل. يه عالمه عکس از سر و کله ي خودش گرفته بود و گذاشته بود اونجا. همه ش هم با يه دختره اي کامنت بازي کرده بود که ما خيلي خوشگليم و ما خيلي قهرمانيم و ما همدرديم و ما حالمون خوبه و خوش به حالمون که واسه زندگي کردن و خوش بودن به هيشکي احتياج نداريم و غيره. حسابي شوکه شده بودم. آدمي که حسرت زندگيشو ميخوردم و هي تو سر خودم ميزدم که کاش يه کم ازش ياد گرفته بودم، انگار طلاق گرفته. ترسيدم. حالم بد شد. دوس داشتم ازش بپرسم که جريان چيه ولي نتونستم. پناه بردم به رختخوابم. کابوس ديدم. يه عالمه راه باريک بود به اندازه ي عرض پام. عين کلاف تو هم پيچيده بودن. گم شده بودم.

يه چيزي تو گودر خوندم که انگار ميگفت آدميزاد به بوسه احتياج داره. مثل يه مفهوم مجرد. انگار راست ميگفت. اين چند روز که برادرزاده م پيشم بود حالم خيلي بهتر شده بود. بغلش ميکردم، سرمو به سرش تکيه ميدادم، نوازشش ميکردم، ميبوسيدمش. اگه قراره زندگي من بدون تو هم خوب باشه، کاش اين حقيقت زودتر تو کله م فرو بره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر