۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

29- آشگال

شامو ديروقت خوردم. تا ظرف مرفا رو جمع و جور کردم نصف شب شد. برگشتم پاي کامپيوتر ديدم هنوز آنلاينه. سه چاهار ساعتي ميشد که آنلاين بود. رفتم تو ايميل قديميش. انگار يه هفته اي بود که سر نزده بود. رفتم فيس بوک. عکس هالووين گذاشته بود. عکس بدي بود. آرايش سرسري و قيافه ي خسته... چيزي دستگيرم نشد. زل زدم به چراغ روشنش، به اسمش، دوتا پنج حرفي. چش بود...؟ ساعت دو شد. گفتم جهنم، بخوابم. رفتم تو رختخواب. خوابم پريده بود. دست بردم تو لباسم. مخم کار نميکرد. هي کلنجار رفتم. نيم ساعت طول کشيد تا هورموناي لعنتي آزاد شن. چرتم گرفت، شايد يه ربع. دوباره پلکام باز شد. نشستم پاي کامپيوتر. ساعت محليشو نگاه کردم. صبح شده بود. يعني چيکار داشت ميکرد بعد اينهمه مدت...؟ منتظر کسي بود؟ اگه منتظر بود پس چرا آيدل نميشد؟ لابد با خونه داشت صحبت ميکرد... رفتم آدرساي خونواده ش رو پيدا کردم. به کانتکتام اضافه کردم. هيچکدوم آنلاين نبودن. يعني چيکار داشت ميکرد...؟ اگه همش داشت با يه نفر صحبت ميکرد چرا ديگه چراغشو روشن گذاشته بود؟ اينجوري هر کي ميومد لابد يه سيخي بهش ميزد که... نکنه منتظر من بود که چيزي بهش بگم؟ حالم بهم خورد. پاشدم بخوابم. چاهار شده بود. بارون گرفته بود با مه. کله مو از پنجره بيرون کردم و يه سيگار کشيدم. هر چند ديقه از تو رختخواب سرک ميکشيدم يه وقت بارون تموم نشده باشه. تا شيش يه بند باريد. بعدش خوابم برده بود. يه ساعت بعدش صداي در و همسايه بلند شد. کتريو گذاشتم رو گاز. تا جوش اومد يه چرت ديگه زده بودم. صبحونه خوردم. رفتم پاي کامپيوتر. مرورگر بدبختيو بازش کردم. رفته بود.

بقيه ش معلومه. ده ساعت کثافت مطلق، ادامه شم ده ساعت کثافت مطلقه. اصلن چرا بايد اينا رو مينوشتم... چرا بايد اينجا منتشرش ميکردم... حالم از اين نوشته بهم ميخوره. آشغال محضه.

۳ نظر:

  1. از این حالتها برام زیاد اتفاق افتاد...

    پاسخحذف
  2. فكر مي كنم بايد بنويسي تا از ذهنت بيرون بياد.واي چقدر از اين انتظار بيهود متنفرم.از اين دنبال رد پا گشتن ها... با اين كه مي دوني هيچ نتيجه اي نداره ولي هنوز فكر مي كني يه راهي هست

    پاسخحذف