نماهاي حيرت انگيز "دونده" را وقتي خردسال بودم و هنوز درکي از فيلم نداشتم ديده ام. ولي تک تکشان در ذهنم حک شده است. مستندي مربوط به فيلم، از شبکه چهار دارد پخش ميشود و من نميتوانم ناتمام رهايش کنم. لباسم را ميپوشم و تيتراژش که تمام ميشود ميدوم سمت پياده روهاي خيس و هواي نمناک شهر. ساعت از 10 گذشته. سيگار بهمني ميگيرانم و سربالايي ميروم. در تاريکي هر کدام از کوچه هاي بن بست، ماشيني توقف کرده با چند سرنشين. دلهره ام قويتر از نيروي کنجکاوي است و نميگذارد پا سست کنم. خيابان خلوت است و ماشينهاي تک و توک با خرسندي تخته گاز ميروند و من از اينکه هيچ عوضي ديگري مثل خودم را نميبينم اعصابم خورد ميشود. پنجره هاي تاريک به پنجره هاي روشن ميچربند و من باز هم درميمانم که پس اين مردم کجا هستند. دربان جوان يک رستوران لوکس بي مشتري ميخواهد جمله اي با من قسمت کند ولي من، سردتر از هواي شهر، سرم را پايين مي اندازم و رد ميشوم. خانمي از پياده رو به سمت خيابان ميرود که سوار ماشين مردش شود که بلافاصله يک ماشين عبوري دچار سوء تفاهم ميشود و بوق معناداري حواله خانم ميکند. ميدان را دور ميزنم و يک سيگار ديگر روشن ميکنم. طعم مهاجمش در دهانم جا خوش ميکند. "تينگز دت شود نات بي" را پلي ميکنم و گوشي را کنار گوشم ميگيرم. قدمهايم در سرازيري تند ميشود و به سمت خانه فرار ميکنم.
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر