انار دون ميکنم. مهربون و باحوصله. بازي ميکنم با دونه هاش. هرکدومشون يه دونن واسه خودشون، با اون برآمدگيها و سطحهاي صاف و منحنيشون... دو سه روز بود که سرانگشتام بدجور دلتنگت بودن. جمع ميشدن و نوستال ميزدن از خاطرات مشترکشون با تو. به جز تو چيز ديگه اي تو کله م راه نداشت. چشام بسته بود و عطش تو... خب حق دارم هر چند وقت يه بار قاطي کنم، بي تابت بشم، فلج بشم. دارم فکر ميکنم دفعه ي بعد که باهم باشيم موقع انار خريدن کمتر نق بزنم... زوده واسه از هم بريدن، سير شدن... هنوز خيلي کار داريم باهم... کاش ميتونستم بهت بگم که چقدر اين چند روز هواتو کرده بودم...
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
مام یه موقع میخواستیم بشینیم هندونه بخوریم با دست. نشد. خوش به حال شما.
پاسخحذف