۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

2- بیخود...

از اتوبوس پیاده میشم، "مردم از وقتی ارشادیا رفتن اعصابشون راحتتره"... ولی خیلی حواسم به مردم نیس. منگ و بیخود فقط دارم را میرم. یه هیكل درشتی سر راهمه،‌سعی میكنم از بغل نگاش كنم. خودشه. میگه: "انگار دنیا داره كوچیكتر میشه..." بارون شروع میشه، میگه بیا از اینور را برو، من كت تنمه... همیشه یه فاصله ای بینمون هس. حتی یه سری علاقمندیای مشترك هم باهاش دارم، كمم نیستن، ولی فایده نداره. یه كم رامو دورتر میكنم تا بیشتر باهاش باشم. ولی نگرانم كه یه وخ حرف كم نیاریم. اغلب برخوردش سرد و خشك و جدی به نظر اومده، مخصوصن قبلنا كه ما بچه تر بودیم. خیلی وقتا با زهرخند بدرقمون كرده... الان چند سالیه این فاصله كمتر شده، نمیدونم ما خودمونو بهش نزدیكتر كردیم یا اون به ما. فك كنم چاره ای نیس... جبر زندگی و جنگ تحمیلی باعث شده اون مردتر بار بیاد، همون طور كه من ’زن’تر بار اومدم. خوشبختانه به اندازه یه میدون ولیعصر تا چارراه ولیعصر حرف واسه گفتن داشتیم. برمیگردم. حسابی خیس شدم. باد بارونو میكوبه به صورتم. خوشحالم. میخندم. مثل وقتی كه با بچه ها بازی میكنمو اونا از سرو كولم بالا میرن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر