سر صب يه نمه باروني زده و ديگه خبري نشده. سر ظهره و هوا هنوز ابري و گرفته س. قوزکرده کنار بساط کوچيک چتراي سه تومنيش و با اميد و دلشوره آسمونو نگا ميکنه. منتظر روزيشه که بباره. آفتاب بيجون پاييزي هر چن وخ يه بار، انگار که پوز ابرا رو زده باشه، بهش پوزخند ميزنه...
۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر