۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

7- Black Clouds and Silver Linings

سر صب يه نمه باروني زده و ديگه خبري نشده. سر ظهره و هوا هنوز ابري و گرفته س. قوزکرده کنار بساط کوچيک چتراي سه تومنيش و با اميد و دلشوره آسمونو نگا ميکنه. منتظر روزيشه که بباره. آفتاب بيجون پاييزي هر چن وخ يه بار، انگار که پوز ابرا رو زده باشه، بهش پوزخند ميزنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر