۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

4- لعنتي...

با ترس و ترديد ميرم سراغ رختخواب که بخوابم. خوابم نمياد، خيلي وقته که خوابم نمياد. مثل هميشه شروع ميکنم به تخيل. روون و سرخود، ذهنم به هر سمتي ميره. يه جاهايي، مثل خواب ديدن، آدمها، مکانها و اتفاقات کنترل نشده اي با افکارم مخلوط ميشن... در حالي که ميدونم تو رختخوابم و دارم کلنجار ميرم. 2-3 ساعت گذشته که بي دليل هشيار ميشم. نميفهمم اصلن اين مدت خواب بودم يا نه... غلت ميزنم و دنبال يه راه فرار ميگردم، يه مخدر... هميشه آسون و دم دسته: س/کس. نميدونم چقدر طول ميکشه... طبق معمول بعد خودار/ضايي هشيارتر ميشم. کلن خواب از سرم پريده. از فردا ميترسم که تکرار امروز باشه. پا ميشم و انگشتامو روي کيبورد فشار ميدم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر