۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

23- Tought I'd something more to say

پدرم اهل حکايت و خاطره است. يکي از حکايتهايي که از بچگي تا به حال شايد 20 بار از او شنيده ام اين است که روزي پيرمردي از پسر جوانش سوالي کرد و پسر جوابش را داد. پيرمرد همان سوال را به فاصله ي چند ساعت، شايد هم چند روز تکرار کرد و باز هم جواب شنيد. بعد از چند بار تکرار کردن اين موقعيت، صبر جوان تمام شد و گفت مگر خرفت شدي و چند بار گفتم که و اين حرفها... پيرمرد هم گفت که ميخواسته امتحانش کند که چقدر قدرشناس اوست که تمام سوالهاي بچگيش را صدها بار با حوصله جواب داده...

پدرم سنش بالاست. خودش ميگويد پيرم... فکر ميکنم از دو سال پيش تا حالا معني يک کلمه ي انگليسي وارد شده به زبان ترکيه را بارها از من پرسيده، شايد بيست بار، و انگار يادش نميماند که قبلن هم همين را پرسيده است. من هربار با حوصله جواب داده ام و کامل تر از دفعه ي قبل. نميدانم به خاطر آن حکايت پندآموز است که اين کار را ميکنم يا چه. ولي ميدانم که از روي اجبار نيست. چيزي که ذهنم را درگير کرده اين است که اين کار را از عمد ميکند يا واقعن فراموش کرده است. که چه دردناک بايد باشد که کسي اينطور مخفيانه دنبال نشانه هاي مهم بودن، ارزشمند بودن، خواسته بودن بگردد. يعني من هم 50 سال بعد بايد عزيزانم را سوال پيچ کنم و با نگراني منتظر جواب باشم...؟


پ.ن: سعي ميکنم لحنهاي مختلف نوشتن رو امتحان کنم... سخته. ممکنه پستم بسوزه اينجوري... جم کن بابا فک کردي چه خبره...؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر