۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه
20- زندگي مشترک
هيجان زده ام، استرس دارم، يه جور اشتياق توام با ترسه. مثل اينه که با عشق چندين ساله ت بخواي هم خونه بشي، ازدواج کني. معلوم نيست که زير يه سقف چه شرايطي ممکنه پيش بياد. رابطه اي که عالي بوده، به خاطر تداخل حريمها ديگه اون حالت سابق رو نداشته باشه. از اون سالي که دانشگاه قبول شدم فقط تابستون سال اول رو دو ماه تو خونه ي پدري بودم. بقيه ي وقتا هميشه مثل مهمون حداکثر 3،4 روز موندم و برگشتم. حالا قرار شده پدرم بياد تهران و اقلن يه 4،5 ماهي با من زندگي کنه. من ديگه اون آدم 18 ساله نيستم و ميترسم. هميشه دوست داشتم که فرصتي پيش بياد تا اقلن به خاطر اونهمه سال که هم پدر بود و هم مادر براي من، تشکري ازش کرده باشم و نشونش بدم که چقدر مديونشم. ولي حالا نگرانم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
عنوان وبلاگت بخاطر یاداوری آهنگ جان لنون منو کشوند اینجا و حال فک میکنم دلیل نام گذاریشم همون ترانه dreamer بوده. به هر حال میخواستم بگم لحنت خیل گیراست و من این لحنو دوست دارم. یه جورایی هم مث خودم گنگ مینویسی شاید مث من تو هم درگیر چارچوبهای محکم محیطی هستی که دوست داری لااقل اینجا بزنی ازش بیرون. خوشحالم که وبلاگتو پیدا کردم. حتما بازم میام ولی چرا از آوریل تا حالا چیزی ننوشتی؟
پاسخحذف