۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

5- Hold on... hold on soldier

از دفتر ميام بيرون. مغزم داره منفجر ميشه، ولي خوشحالم که اقلن کم نياوردم. تنها فضيلتي که ادعاشو ميکردن و ميخواستن بيشترشو داشته باشن اسکناس بود، ريال به ريال. بايد فکرمو از اون فضا بيرون بيارم. سوار اتوبوس ميشم. يه دختره اي با کاپشن سفيد يه حس خوبي بهم ميده. آخر خط که ميرسيم ميفتم دنبالش. حس ميکنم شايد منو ببره به سمت يه اتفاق خوب. پونصد ششصد متري باهاش ميرم ولي چيزي نميبينم. برميگردم. يه دختر چادري، تيکه ي احتمالن بي مزه ي يکي رو با لذت فرو ميده... يه پسره با ريخت متفاوت، جوري نگام ميکنه که انگار از لباس و پوستم نفوذ ميکنه، نگاهمو ميدزدم... يه دختره که به زحمت هفت سالش ميشه کنار پياده رو نشسته خوابش برده و فالهاش از دستش افتاده... سوار اتوبوس ميشم، سرمو تکيه ميدم به ميله و بيهوش ميشم.

۱ نظر:

  1. مگه میشه توی اون اتوبوسها با اون صدای ترمزش

    بیهوش شد .....بیهوشی بدون میله رو بیشتر میپسندم

    وینک

    پاسخحذف